دایره ولایت مطلقه فقیه و دودوزه
بازی ابراهیم نبوی آخوندهای حاکم و شرکاء را چنین شناخته ام، شما چطور؟

هر آنچه که می گویند، عکس آنرا عمل می کنند، بر منبر میروند. از زهد، تقوا، عدل و عدالت و بردباری سخن می گویند. و در نکوهش ظلم و ستم، جنایت و زر و زور دادشان به هوا می رود.
وقتی از منبر پائین می آیند، یادشان می رود، نسخه هایی را که برای دیگران پیچیده اند. برای مداوای دردهای، خودشان نیز شاید مفید باشد.
اگر یک در صد از قول هائی را که طی این سالها به مردم داده بودند، عمل میکردند. به تهی دستان افزوده نمیشد و ملت با چنین بحرانی روبرو نبود.
خمینی قبل از انقلاب میگفت: آزادی هدیه الهی است. او آزادیخواهی دو آتشه شده بود. برای اثبات گفته هایش از آیات قرآن، نهج البلاغه و احادیث استفاده می کرد.
اما وقتی بر خر مراد سوار شد و بر منبر سلطنت فقاهت نشست، گفت: « ما از اول هم اشتباه کردیم، که آزادی دادیم، باید همان اول کار حساب آنها را می رسیدیم. که کار به اینجاها نکشد. بشکنید این قلم های مسموم را» (نقل به مضمون) که چرا روی حرف او حرف می زنند.
او و اطرافیانش چنین وانمود میکردند. کلید بهشت، جهنم در دنیا و آخرت در دست اوست.
خمینی در فرانسه که بود، از بام تا شام میگفت « ما اقتصاد دان داریم، شاه اقتصاد مملکت را خراب کرد، و به باد داد. خانواده پهلوی در همه جا دست اندازی می کنند. مملکت توسط یک عده دزد اداره میشود. و با دست اشاره میکرد. به کسانیکه در خارج درس خوانده بودند.
اینها که اینجا نشسته اند، «اقتصاددان» هستند. اینها متخصصین هستند. اینها می توانند مملکت را اداره کنند. ما بحمدالله با سواد زیاد داریم و...
من جای شاه نمی نشینم. یعنی مملکت توسط امثال خودش اداره نمی شود.
البته او بدنبال کسانی می گشت که برایش دکور و پله قدرت بشوند که چنین نیز شد. و آن دکور نشین ها در بیرون نمودن رقبا، بدلایل مختلف کم نمی گذاشتند. و ادعا می کردند که ایراد نگیرید! که این چهار تا آخوند سر کتاب بازکن، دعانویس، مفت خور، چگونه می خواهند، مملکت را اداره کنند. اما در حقیقت راه را برای صندلی، قدرت خودشان هموار می کردند. قصه ها می بافتند و روی دست یکدیگر بلند می شدند. و یاد خمینی هم میدادند که چه بگوید. و دگراندیشان را چگونه آچمز کند. اگر امروز حرفها و نوشته های مشمئز کننده آنروزشان را بخوانند، در خواهند یافت که بودند و چه دسته گلی به آب داده اند. و ایکاش پس از آنهمه تجربه عبرت می گرفتند. و...

چگونه خمینی رهبر! «مستضعفان» شد
وضعیت هر گرسنه و محرومی، در برابر رژیم شاه، که او را به آن روز دچار کرده بود، روشن و مشخص بود. لذا خمینی در رابطه با وضع معیشتی مردم، آنچنان دل می سوزاند و تظاهر می کرد، که همه را مات و مبهوت می نمود. او در نجف ماشین شخصی نداشت. در حالیکه آیت الله خوئی، رقیب اصلی او جلوی صحن حضرت علی علیه السلام سوار ماشین بنز سرمه ئی رنگ می شد.
وقتی که خمینی وضعیت زندگی زاغه نشینها را که من در سال 1356 تهیه کرده بودم و توسط انتشارات (12 محرم پانزده خرداد) در پاریس منتشره بود را خوانده بود.
روزی در اوائل تابستان 1357 گفتند ضبط صوت را آماده نمائیئد سید علی اکبر محتشمی پور و فردوسی پور دو دستگاه ضبط صوت آوردند. بعد از پایان سخنرانی در مسجد سوق الحویش، فوری نوارها را توسط تلفن برای ایران مخابره کرند که تکثیر کنند.
آنروز خمینی سخنرانی پر تلاطمی در رابطه با مسائل سیاسی و اجتماعی عنوان کرد که محور اصلی آن زاغه نشینان بود، اینچنین گفت:
« در این تابستان مردم در زاغه ها، گودنشین ها، آب آشامیدنی ندارند. (منظور گود زنبورک خانه و گود عربها و... در جنوب تهران بود، که نتیجه انقلاب سفید و آوراه شدن صدها هزار نفر از روستاها به شهرها بود) زن ها باید کوزه هایشان را روی شانه شان بگذارند، صد تا پله بالا بیایند تا از شیر آب پر کنند. بعد صد تا پله پائین بروند. برای آب خوردن مردم چرا اینقدر، زجر بکشند؟ چرا در این وضعیت هستند؟ برای اینکه آنها که در کاخ ها نشسته اند، بنشینند. پول نفت چه میشود؟ فقط فکر خودشان هستند. خرج خوش گذرانی خودشان می کنند. (نقل به مضمون)
در سخنرانی دیگری چنین گفت: این آهن پاره ها و اسلحه ها به چه درر، این همه فقیر و گرسنه و تشنه می خورد؟ چرا پول این مردم فقیر را به کارخانه های اسلحه سازی می دهید.
باید از آخوندها پرسید حالا چطور؟ اکنون پول نفت چه می شود؟
خمینی از همان زمان خود را بعنوان رهبر مستضعفین تلقی می کرد، و پس از به قدرت رسیدن،شعر و شعارها نیز بسیار داغ تر شد.
در اوائل اردیبهشت 1358 در سخنرانی در فیضه قم گفت « این حکومت مستضعفین است. آب مجانی، برق مجانی، اتوبوس مجانی، به محرومین خانه می دهیم. ما مثل این گروهها؟ فقط حرف نمی زنیم، عمل می کنیم» در واقع این وعده ها در برابر شعار گروههای انقلابی « کاشت، داشت، برداشت، » بود و بر این منوال النگوهای زنان را هم برای کمک به محرومین و خانه سازی برای آنها از دستشان گرفتند!!!
بعنوان نمونه من خود یک گونی پر از طلا در دفتر خمینی در قم دیدم.
او سپس بنیاد مستضعفان را براه انداخت و همانگونه که بیلان کار این بنیاد نشان داد، به تنهایی یک خانواده (رفیق دوست ها) یکصد و بیست میلیارد تومان آنرا به راحتی بالا کشیدند.
آخوندهای تازه به دوران رسیده، زنجیره های حسرت را پاره کردند، صاحب گارد مخصوص، ماشین ضد گلوله، کاخهای زمستانی، تابستانی، هواپیماهای شخصی نیز شدند، که همگان آگاهند.

ابراهیم نبوی: فاشیست ها مخالف شرکت در «انتخابات»

معنی شرکت یعنی اینکه:
در رابطه با قانونمداری، جامعه مدنی، گفتگوی تمدنها، آزادیخواهی، که بحمدالله! به کوری چشم حسودان، و آنهائی که نمی دیدند و نمی بینند و آقای نبوی می فرمایند تنها طی هشت سال دوران خاتمی و «اصلاح طلب» مردم یکجا به همه آرمانهایشان رسیدند. (البته یک مقدار سرریز کرد) آنهم در آخرین روزهای دوران ریاست جمهوری اش، که فریادهای زندانیان سیاسی از پشت دیوارهای مخوف اوین، همه جهانیان را از خواب خر گوشی بیدار کرده، اگر چه وابستگان استبداد علیرغم همه ادعاها هنوز هم در خوابند. خوابهای طلایی می بینند و برای عمله؟ استبداد این جناح و آن جناح فرقی نمی کند، سر و دست می شکنند و به نوعی مشروعیت می سازند.
گنجی از قول سعید مرتضوی آورده است که «مگر هر هفته ده، پانزده جنازه از سیاهچالهای اوین بیرون برود چیز مهمی است»؟
خمینی آمده بود، استبداد را ریشه کن بکند و مسئله آزادی را حل نماید، که مردم در سرنوشتشان شریک باشند که دیدیم چگونه حل کرد!
تنها برای داشتن یک روزنامه یا یک اعلامیه، اعدام، آنهم بدون هیچ محکمه ای و شناخت هویتی، حتی برای نوجوانان دختر و پسر، چهارده، پانزده ساله.
خمینی آمده بود مسئله آزادی، محرومین، پابرهنه ها را حل و فصل کند و پول نفت و بیت المال را بگفته خودش در بین آنان تقسیم نماید.

رشد مخالف تراشی دوره ای برای ادامه حکومت

بعد از هفده سال خاتمی آمد. مشق را از نو شروع کرد، که آزادی نداشتیم. آنچه که اتفاق افتاده بود، دیکتاتوری بود. من آمده ام درستش کنم و پی آمد آن، سینه چاکانی چون ابراهیم نبوی، نان به نرخ روز خور پدیدار گشتند.
آری: درباره خاتمی دوازده سال، قبل از ریاست جمهوری اش در کتاب « در پس پرده تزویر» نوشته بودم، او را می شناسم «شیادی بیش نیست»
آقای ابراهیم نبوی، لغت نامه را ورق بزنید، تا واژه فاشیست را دریابید، که به میلیون ها قربانی رفسنجانی و شرکاء لقب فاشیست ندهید.
«گویا» در خواب خرگوشی بسر می بردید. بیست و شش سال است تحت لوای ولایت فقیه چهره عریان فاشیسم مذهبی در ایران حاکم است.
رفسنجانی در یکی از خطبه های نماز جمعه گفت: می گویند چرا ما خون منافقین و مخالفین را بر زمین می ریزیم. خون اینها از خون خوک هم کثیف تر هست.
در دوران رفسنجانی، خامنه ای، بر اساس مقالات روزنامه های خارجی در ایران در هر بیست و پنج دقیقه یک نفر از مخالفین سیاسی تیرباران یا حلقه آویز می شدند.
آقای ابراهیم نبوی، جهت آگاهی از جنایات رفسنجانی و شرکاء به عبور از بحران رفسنجانی و خاطرات منتظری مراجعه کنید. تا بدانید فاشیست کیست؟
اگر چه مردم ایران آگاهند، که قربانی چه حاکمیتی هستند، و شما و امثال شماها نوکیسه گان، خودخمینی، نیز همه این شیوه ها را بکار گرفته بود، و نتیجه اش همین وضعیت نامشروع و بحرانی رژیم است که می بیند!
خاتمی که برای دمکراسی و حکومت قانون آمده بود، دورانش به پایان رسید و امروز مسئله محرومین را علم کرده اند.

انتقادات آبکی

اپوزسیون دست ساز از بوی گند جوراب احمدی نژاد سخن می گوید:
اما از گورهای دسته جمعی بی نام و نشان و تیربارانهای سال های 1360 ، 1361 و 1362 و قتل عام سال 1367 دم بر نمی آورد ، یا نفی میکند، چون... عنوان کردن بوی جوراب احمدی نژاد، مترادف همان در صف نان و مرغ ایستادن و سوار تاکسی بار شدن خاتمی است، که او را فرد بی آلایش و هم سطح طبقات پائین جامعه جا میزند، چه طبقه ئی در جامعه ما لباس و کفششان کهنه و پاره است؟




جوراب پاره

از عراق به سوریه رسیده بودیم و محمد منتظری به دیدن ما آمده بود و صبحانه نزد ما بود. جوراب او پاره بود و انگشتهای پایش پیدا بود. مرحوم غلامعلی صداقت نژاد (شوهر خواهر هادی نژاد حسینیان) گفت: این جوراب پاره شیخ محمد منتظری دکان او است یعنی ما مردمی هستیم، البته پولی که در جیب های او بود برای ما غیر قابل تصور بود. از همه می گرفت، اما جوراب پاره به پا می کرد و کت کهنه به تن داشت.

هندوانه و اسراف

ساعت دو و نیم بعدازظهر داغ تابستان از بغداد به نجف رسیده بودم. متقی یکی از طلبه های خمینی مسئول صنفی خانه او را در سوق الحویش دیدم. پس از حال و احوالپرسی بدون مقدمه آهسته گفت چه کنم؟ چند روز هندوانه نبود؟ امروز دو، سه هندوانه گرفتم بگذارم توی سرداب، آقا (خمینی) فهمید، دعوا کرد. اجازه نداد گفت «اسراف» است.
و سرانجام ملاها با این شیوه ها در سال 1357 توانستند بر دوش مردم سوار شوند.
خمینی ضد خرید اسلحه و آهن پاره برای ادامه حکومتش هزار میلیارد دلار خسارت جنگی و صدها میلیارد دلار به جیب کارخانه های اسلحه سازی واریز کرد.

طنز نویسی آخوندی

با این سبک طنز آشنا هستم. آخوندها در بین خودشان چنین می گفتند: سید تقی دورچه ای در حضرت عبدالعظیم خانه ای خریده بود. ما را برای شام دعوت نمود. محمد مصطفوی (روبروی خیابان پامنار کتابفروشی داشت) و شیخ حجت الله کیان ارثی، که بعد ار انقلاب نماینده مجلس شد و چند نفر دیگر هم بودند. دورچه ای تازه یخچال خریده بود. به او گفتند، یخچال خریده ای مبارک است. فهمید قضیه چیست. جواب نداد و خندید. یکی از حاضرین گفت. هفته قبل که درب یخچال را یاز کردم، دیدیم سید نعلینگ ها و دمپائی هایش را توی یخچال گذاشته بود. از او پرسیدیم چرا؟ گفته بود، فلوس ماکو (پول نداریم) برای اینکه کفش هایش بو نگیرد، فعلا از یخچال استفاده می کنیم.

چرا نمی خواهید از گذشته خود سخن بگوئید؟ چه کرده اید؟

آقای ابراهیم نبوی، گذشته خودتان را میدانید. ولی نمی خواهید از آن سخن بگوئید. میخواهید از شهدای راه آزادی مبارزین، هویت سیاسی و مشروعیت بگیرید. با مخالفین هم عکس بگیرید و روی بساط «گویا» که خریده اید و صاحب آن شده اید بگذارید که با این طیف ها هستم و در بین مردم بعنوان مخالف مطرح شوید تا بموقع بتوانید ضربه کاری خود را وارد کنید. همان کاری که طی این سالها اتفاق افتاده است.
شما بقول معروف هم در عزای حسین شرکت می کنید و هم سر سفره معاویه می نشینید و برای خیمه شب بازی انتخابات رفسنجانی در سفارت خانه رژیم در بلژیک تبلیغ می نمائید. سفارت های رژیم مرکز ستاد تمام ترورها در خارج از کشور بوده است. آنجا چه می کنید؟

امثال فخرالدین حجازی ها طرفدار رفسنجانی و... هستند ولی تاریخ مصرف آنان به پایان رسیده. اکنون آب نمک خوابانده ها را بیرون می آورند و می گویند، این هاشمی آن رفسنجانی دیروزی نیست، حالا مدرن شده است. اگر او نیاید خطر نظامی ها جدی است، پس تا دیر نشده است بیائید به همین آدمکش دیروزی دوباره رای بدهید که اگر نظامی ها بیایند چه بسا خشونت طلب هستند، ممکن است با آر، پی، جی، هفت اعدامتان کنند.
در واقعیت امر برای مردم به جان آمده چه تفاوت دارد. آمدن این یا آن تحت لوای ولایت فقیه – اما بدون شک برای شما و سعید حجاریان ها قطعا فرق خواهد داشت.

رانت خواران، جنگ نعمت است!

آخوندهای حاکم نمی توانند اعلام نمایند که رانت خواران و آقازاده های رفسنجانی، خامنه ای، واعظ طبسی، شیخ محمد یزدی، ناطق نوری، خاتمی ها، بهزاد نبوی ها... توطئه های مخالفین و زائیده استکبار جهانی و... هستند.
مردم بخوبی در یافته اند تا زمانی که ولی فقیه بر جان و مال و ناموسشان مسلط است، از این دایره جنگ، و جهل ، فقر که زائیده استبداد ولایت فقیه است خارج نخواهند شد.
ولایت مطلقه و همه جناح های آن می خواهند برای ادامه قدرت، ایران را به ویرانه ای تبدیل کنند تا شاید راه نجاتی برایشان باز شود و در این مسیر نیز حرکت می کنند. همان بینشی که خمینی می گفت «جنگ نعمت است. مخالفت با جنگ مخالفت با اسلام است» هاشمی رفسنجانی می گفت اگر جنگ را متوقف کنیم باید جایمان را بدیگران بدهیم. (کیهان بهمن 1364)

چرا عدم شرکت!

عدم شرکت مردم در این خیمه شب بازی «نه» به تمامیت این باندها و زیر سوال بردن مشروعیت حاکمیت ولایت فقیه است.
نه به خامنه ای تا رفسنجانی و خاتمی و احمدی نژاد و خط امامی ها و تمام دست آموزان آنها است.
آقای ابراهیم نبوی بیاد داشته باشید که آخوند آدمکش و جنایت کار شکنجه گر، مدره نمی شود... به دستان خون آلود رفسنجانی قطاء الطریق (راهزن) و خامنه ای سنگدل، ستمگر، فتوا دهنده قتلهای زنجیره ای نگاه کنید و به چشم اشک بار مادران داغدار و همیشه در انتظار و به سفره خالی محرومین نیز بنگرید و قضاوت کنید.
انسانهای آگاه می دانند تا زمانیکه شما در دایره رژیم باقی مانده اید. نه آزادیخواهان هستید، نه مردم دوست، نه طرفدار محرومین، بدنبال لنگه کفش از دست رفته تان هستید.
مطمئن باشید مردم شما و احسان نراقی معلم تان و... شرکاء رنگارنگ و فصل به فصل را می شناسند.
اگر دهها سایت «گویا» با پول طیب و طاهر هم بخرید، و در آن علیه مردم به پا خواسته فحاشی کنید و روزنامه و تلویزیون هم با کمک های امداد غیبی! که از آن برخوردار هستید، راه بیاندازید.
سرانجام این رژیم ستمگر گورستان تاریخ است.
شما با فاشیست خواندن قربانیان این رژیم، و چاقو را روی گردن قربانیان تیز کردن و پروپا دادن به رفسنجانی، خامنه ای، احمدی نژاد، خاتمی نژاد آنها را راضی و شاد خواهید کرد و جاده را برای خودتان هموار.
اما نمی توانید این رژیم نکبت بار را نجاتش دهید. این رژیمی در حال مرگ است. فقط دفنش مانده است که به دست توانای مردم ستمدیده و مبارزین انجام خواهد شد.

پاریس – تیر ماه 1384
سيزده به علاوه ى دوازده ، مساوى است با بيست و پنج

با ياد شهيدان ۳۰ فروردين پنجاه و يك ، در ميدان تيرباران آريامهرى :
على باكرى ـ على ميهن دوست ـ ناصر صادق ـ محمّد بازرگانى

با ياد شهيدان ۳۰ فروردين پنجاه و چهار ، در تپّه هاى اوين ايران شاهنشاهى :
بيژن جزنى ـ حسن ضياء ظريفى ـ عزيز سرمدى ـ سعيد مشعوف كلانترى ـ عبّاس سوركى ـ محمّد چوپانزاده ـ احمد جليل افشار ـ كاظم ذوالانوار ـ مصطفى جوان خوشدل

با ياد همه ى شهيدان

حسين اخوان توحيدى
akhavan1384@yahoo.fr

در مدرسه به ما مى گفتند كه وقتى مى شود دو چيز را با همديگر جمع زد ، كه هردو از يك جنس باشند. و ما هم باور كرده بوديم. امّا بعد ها كه پامان به بيرون مدرسه باز شد و از درس و مشق فارغ شديم ، ديديم كه هميشه هم اينطور نيست...

خامنه يى ، سر حال ، با توتون « هاف اند هاف » ، پيپ مى كشيد.
مي گفت كه در اين ماه ، خوب كار كردم و دوازده هزار تومان گيرم آمده است.
او هم مثل خيلى از آخوند هاى ديگرى كه حالا براى خودشان كاخ هاى تابستانى و زمستانى و پاييزى و بهارى به هم زده اند ، در ايّام محرّم و صفر براى روضه خوانى به تهران مى آمد. چون در تهران ، هم " مجلس " بيشتر پيدا مى شد ، و هم ، پول ، بهتر مى دادند.

بيستم اسفند ۱۳۴۹ بود. آقاى حاج محمّد شانه چى ، خامنه يى را به سور دعوت كرده بود. و مرا هم به ديدار ايشان.
از خامنه يى ، احوال طاهر آقا احمدزاده را پرسيدم كه مثل او در مشهد زندگى مى كرد.
گفت : چرا از من مى پرسيد ؟
و با دست ، اشاره كرد كه :
از فرزندشان بپرسيد.
جوانى همسن و سال خودمان ، محجوب وآرام ، آنجا نشسته بود :
مجيد احمدزاده.
آمده بود تا سر و گوشى آب بدهد و ببيند كه بازتاب واقعه ى سياهكل چيست.
بحث هاى آن شب ، حول و حوش اين مسأله بود كه اتّفاقات بى سابقه يى دارد مى افتد.اين ها كه در جنگل ، مشعل مبارزه برافروخته اند كيستند و چه مى گويند ؟
و تعريف و تمجيد خامنه يى از عمل آن ها.

انصافاً عمل خود خامنه يى از عمل آن ها دستكمى نداشت. فرقش فقط دوازده هزار تومانِ آن موقع بود.
مى گفت :
دوازده هزار تومان كار كرده ام و مى خواهم شش هزار تومانش را بدهم يك فولكس واگن بخرم ؛ و شش هزار تومانش را هم پس انداز كنم.
امّا خوشبختانه توانست به جاى فولكس واگن ، بنز ضدّ گلوله بخرد. شش هزار تومان پس اندازش هم بركت كرد و به همه ى مخارج رسيد. از مخارج بيت رهبرى گرفته تا پول حمّام سوناى سعيد امامى ؛ و بعد هم خريد واجبى.
البتّه وقتى كه مردم به خاطر او انقلاب كردند.

شش روز بعد ، در روزنامه ها نوشتند كه حكم عدالت در مورد سيزده خرابكار كه در دادگاه هاى نظامى محاكمه و محكوم به اعدام شده بودند ، در ميدان چيتگر به اجرا در آمد :
على اكبر صفايى فراهانى ، احمد فرهودى ، محمّد على محدّث قندچى ، ناصر سيف دليل صفايى ، جليل انفرادى ، هادى خدابنده لنگرودى ، ماشاء اللّه مشيدى ، اسكندر رحيمى مس چى ، غفور حسن پور ، محمّد هادى فاضلى ، عباّس دانش بهزادى ، هوشنگ نيّرى ، و اسماعيل معينى.

« نصف لى ؛ و نصف لك ». نصف ، مال من ؛ و نصف هم مال تو.
تازه " نصف بيشتر " ، يعنى سيزده تا شهيد مال تو ؛ و " نصف كمتر " ، يعنى دوازده هزار تومان ، مال من.
البتّه ، ناقابل است. همه اش روى هم مى شود بيست و پنج. يعنى دو دهه و نيم روضه خوانى.

همه مى خواستند بدانند كه فداييان خلق و مجاهدين خلق ، چه كسانيند.
ساواك هم ، عكس و نام نه نفر از آن ها را همه جا به در و ديوار زده بود كه اگر كسى خبرى از شان دارد ، راپرت بدهد.
اوّلين نفر از آن نه نفر كه من شنيدم ردّ پايى از او پيدا شده ، برادر اميرپرويز پويان بود.

همه جا صحبت از حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع زادگان و رضايى ها مى شد.
آشنايى با آن ها و خانواده هاشان براى آخوند ها ، نه فقط باعث افتخار ، بلكه مايه ى كاسبى هم بود و نرخ منبرشان را بالا مى برد.
در هيأت " انصار الحسين " كه صبح هاى جمعه برگزار مى شد و تقريباً نيمه سياسى و نيمه مذهبى بود ، اخبار و اعلاميّه هاى مبارزان چريك ، ردّ و بدل مى شد. و وقتى مرحوم حاج خليل ، پدر رضايى هاى شهيد . به هيأت مى آمد همه راه را باز مى كردند و به احترام او ، تمام قد مى ايستادند.
يادش عزيز باد. بسيار ستم كشيد ؛ امّا استوار ماند.

در تابستان ۱۳۵۰ طاهر احمدزاده به محلّ كار من آمد. متأثّر بود. مى گفت :
ـ مى گويند مجيد ، دستگير شده است ؛ تو خبرى دارى ؟
گفتم :
ـ من هم اين را شنيده ام.
و بعد ، ديگر سكوت بود و بغض.

در اسفند همان سال ، نوزده نفر ، در سه نوبت ، نه نفره و سه نفره و شش نفره ، اعدام شدند.
مجيد ، و برادرش مسعود ، در نوبت شش نفره بودند...

پيام شاه با اعدام ها ، به همه اين بود :
ـ من ، شاهنشاه ايرانم .تخت سلطنت من ، برجاست. مخالفين ، سرنوشتشان دادگاه هاى نظامى و شكنجه و اعدام است.
و پاسخ مردم ، تاريخ ، و خدا را هم به او خيلى زود ديديم :
ـ تو آواره يى در به در هستى كه ارباب آمريكاييت هم تو را ، از ترس خشم ملّت ايران ، حتّى براى معالجه ، به خود نمى پذيرد.


شامگاه اعدام گروهى از مبارزان ، على شريعتى ، آن سخنرانى جاودانه ى خود را با عنوان "پس از شهادت" ، در مسجد نارمك ايراد كرد :
ـ آن ها كه رفتند ، كارى حسينى كردند ؛ آن ها كه مانده اند . بايد كارى زينبى كنند ؛ وگرنه يزدى اند !
همان سخنرانى يى كه همراه نوشته ها و فعاليّت ها و سخنرانى قبلى اش ، براى او ، دستگيرى ، زندان انفرادى ، و سرانجام شهادت را در پى داشت :
سرانجامى حسينى ، براى آن كه كارى زينبى مى كرد تا يزيدى نباشد.

من آن شب آنجا بودم. و مى ديدم كه مردم ، هنگام خروج از مسجد ، با مشت هاى گره كرده شعار مى دادند :
ـ از خون جوانان وطن ، لاله دميده !
خونى كه به قول طالقانى ، سيلى بنيان كن شد و طومار ننگ ۲۵۰۰ ساله را درهم پيچيد.

خاطرات " علم " را خوانده ايد ؟
وارث تاج و تخت كيان ، بر خلاف اسلافش ، حرمسرا نداشت. امّا مهمانان مخصوص داشت. و چون كمى خجالتى بود ، از علم مى پرسيد :
ـ ديگران متوجّه مى شوند ؟
اعيحضرت ، چه شد ؟ علياحضرت ؟ والاحضرت ؟ و والاحضرت ها ؟

بگذار خامنه يى ها و رفسنجانى ها و امثال خاتمى ها هم دلشان خوش باشد كه ماندگارند، و ماندگاريشان را خون هاى به ناحق ريخته ى فرزندان اين مرز و بوم ، تضمين مى كند.

بگذار خمينى شان ، در سخنرانيش ، در باره ى شهيدان سياهكل بگويد :
ـ عدّه يى راهزن به يك پاسگاه حمله كردند ؛ و حالا اين جزء افتخارات اين هاست.
( اين كه مبارزات چريكى چه بود و چه نبود و چه نقاط ضعف و قوّتى داشت و نداشت ، و اين كه مى توان با آن موافق ، مخالف ، موافق مشروط ، و يا مخالف مشروط بود يا نبود ، حرفى است ، و اين همه وقاحت ، حرفى ديگر.‌)

بگذار آنسو تر كاخ هاى اين سفلگان ، مردم ، هر صبح زمستانى‌، اجساد يخ زده ى كارتن خواب ها را از كوچه ها و خيابان ها جمع كنند ، و هر صبح بهارى ، كودكان خود را در طلب لقمه يى نان روانه ى نا كجا آباد ها سازند.

امّا تابستان داغ ، در راه است.
اين را خواهيم ديد.
و خواهند ديد.

خامنه يى نمك به حرام ! محسن شانه چى و حسين شانه چى را كه در آن شب بيستم اسفند ماه ۱۳۴۹ سفره ى غذا را جلو تو پهن كردند ، همراه با هزاران و هزاران كودك و جوان و پير و زن باردار و دختركان معصوم ، به شكنجه گاه ها و جوخه هاى اعدام بسپار.

ذوب شدگان در ولايت فقيه ! دانشجو ها را از بام هاى خوابگاه ها به زمين پرتاب كنيد ؛ و اگر زنده ماندند ، زندگى و جوانيشان را در سياهچال هاتان بپوسانيد.

هرزگان سالوس !
قربانيان معصوم فقر و جهلى را كه خود ساخته ايد ، تا نيمه در گودال بگذاريد و سنگسار كنيد.

بگيريد. ببنديد. بزنيد. بكشيد.

بساز و بفروش ها !
حتّى سنگ قبر شهيدان ما را هم بشكنيد.

امّا چيزى هست كه نمى توانيد بگيريد و ببريد و بكشيد و بشكنيدش :
فردا !
فرداى محتوم !

بهشتى ، در ابتداى انقلاب ، گفته بود كه حكومت ما ، هفتصد ساله خواهد بود.
ببينيم حرفش تا كجا درست در مى آيد.
خودش كه كمى زود تر از هفتصد سال ، رفت.