قسمت دوم خاطرات حسین اخوان توحیدی


بلندگو حرام است!

اوايل سال 1357 با يكي از طلبه هاي خميني به نام شيخ رحمت الله كرباسي راجع به خميني صحبت مي كردم. آنها به طور معمول همان گونه كه قبلاً اشاره كردم بر سر هر بحثي مطلب را به اينجا مي رساندند كه ببينيد آقا چقدر محتاط است. او گفت: ما با خميني مدتها گفتگوكرديم دربارة اين كه وقتي شما درس مي دهيد به علت كهولت سن, صدا به همه طلاب نمي رسد و از او مي خواستيم براي جبران اين نقيصه بلندگو بياوريم و آقا اجازه نمي داد. تا بالاخره پس از اصرار زياد ما, آقا پذيرفت. و تازه شش ماه است كه بلندگو آورده ايم.

در محيطهاي آخوندي, خصوصاً در سطح مراجع, آهسته صحبت كردن, آهسته راه رفتن, سر را به زيرانداختن و به امور دنيوي بي توجه بودن, از ويژگيهاي آنهاست و خميني هم به اين امور پاي بند بود, او وقتي وارد خياباني مي شد. ابتدا تا حدود پنجاه متر كاملاً به پيرامون خودش نگاه مي كرد كه ببيند اوضاع از چه قراراست و بعد سرش را به زير مي انداخت و به راه رفتن ادامه مي داد درحالي كه همه جا را زيرچشمي درنظر داشت.

املائي در همين مورد درباره خميني مي گفت: خميني را به اين سادگيها نبين كه سرش را پايين گرفته و راه مي رود, اگر آن طرف خيابان هم باشي تو را زير نظر دارد تا ببيند چه مي كني!

معمولاً طلبه هاي خميني وقتي او را در كوچه و خيابان مي ديدند همان جا در جاي خود ميخكوب مي شدند و منتظر مي ماندند و وقتي دربرابرشان مي رسيد به او تعظيم مي كردند تا او از جلوشان رد شود.


زاغه نشين ها

در سال 1356, گزارشي را كه قبلاً از وضع «زاغه نشين ها» تهيه كرده بودم در پاريس منتشر شد. وقتي از پاريس به نجف برگشتم, با خميني صحبت از شرايط بد زندگي مردم ساكن در زاغه ها و حلبي آبادها بود. خميني نگاهي به من كرد و گفت: زاغه نشينها را كه شما نوشته ايد, مطالعه كرده ام. (بعدها اطلاع يافتم كه چون حروف اين كتاب ريز بود, همسرش, بتول خانم, اين كتاب را برايش خوانده است). چندي بعد خميني در نجف و در مسجدش به جاي درس سخنراني يي داشت كه خيلي صداكرد.  معمولاً وقتي كه مي خواست راجع به مسائل سياسي سخنراني كند, توسط احمد به بيروني خبر مي داد تا ضبط صوت و وسائل ديگر را آماده كنند. او در اين سخنراني گفت:

گزارشي براي من نوشته اند از وضع زاغه نشينها و اين كه مردم هنوز در گودهاي جنوب تهران زندگي مي كنند. زنهاي خانه دار بايد صدتا پله بالا بروند و كوزه شان آب كنند. بعد دوباره صدتا پله پايين بيايند تا به خانه شان برسند. اين است وضع مردم. بله من در اينجا از وضع مردم با اطلاع هستم. پول نفت را گردن كلفتها مي خوردن و به ضعيفها نمي دهند. (اين نكته شايان يادآوري است كه من اين گزارش را براي شخص خميني ننوشته بودم بلكه آن را براي عموم مردم نوشته بودم و توسط انتشارات 12 محرم ـ پانزده خرداد ـ در پاريس هم منتشر شد).

در همان ايام هم مطهّري, يكي از محارم خميني, به طور قانوني از ايران به نجف آمده بود و راجع به وضع مردم نزد خميني صحبت كرده بود و گفته بود: وضع مردم خوب است. ما ته مانده غذايمان را به رفتگر محله مان هم مي دهيم, نمي گيرد!

قبل از انقلاب سال 1357, مجاهد شهيد حبيب الله آشوري به منزل مطهري رفته بود. بحث بر سر ساده زيستي بود. مطهري به آشوري هم گفته بود:  فقري وجود ندارد. من غذا در خانه ام زياد مي آيد به رفتگر محله مان مي دهم, نمي گيرد. شهيد آشوري گفته بود: همسايه هاي شما همه از طبقات  مرفه هستند. اين رفتگر محله شما از خانه بغلي هم غذا مي گيرد, ولي يخچالي ندارد كه غذاي اضافي را در آن بگذارد, سوار ماشينت بشو و برو به جنوب شهر, ببين  آنجا فقر چه غوغا مي كند.
 

دعائي از مجاهدين نظرخواهي مي كرد

خميني در جريان وقايعي كه در نجف اتفاق مي افتاد. حتي مسائل خانوادگي ديگران, قرارمي گرفت. او دربين طلبه هايش هم جاسوساني داشت كه او را از مسائلي كه در بين آنها مي گذرد, باخبر سازند . از همه چيز باخبر بود و نمي شد چيزي را از او مخفي كرد.

سيدحميد روحاني تعريف مي كرد كه در گذشته وقتي خميني مي خواست اعلاميه يي بدهد پيشنويس اعلاميه را به «بيروني» مي فرستاد تا اين كه طلبه ها هم بخوانند و نظر اصلاحي بدهند. دعائي اعلاميه را برمي داشت و شبانه آن را به بغداد مي برد تا نظر مجاهدين خلق را در اين زمينه جويا شود, كه البته دليلي نداشت كه اين نظر در اعلاميه منعكس شود. اين كار مدتها  ادامه داشت تا طلبه هايي كه بنابه دلايلي با مجاهدين رابطه خوبي نداشتند, پس از اطلاع از جريان امر, به خميني خبر دادند كه: دعائي نظري را كه درباره اعلاميه هاي شما مي دهد همان نظر مجاهدين خلق است و او براي اطلاع از نظر آنها درباره اعلاميه شما, شبانه و مخفيانه به بغداد مي رود و نظر آنها را مي گيرد.

بعد از اين كه خميني از جريان مطلع مي شود, ديگر اعلاميه هايش را براي نظرخواهي نزد طلبه ها نفرستاد. اما هرگاه اعلاميه يي را براي پخش كردن در بين حجاج مكه صادر مي كرد. تمام جوانب كار را مي سنجيد و در جزئي ترين مسائل آن هم دخالت مي كرد. اين كه چگونه و چه زماني آن را پخش كنند. طوري همزمان با هم همه دست اندركاران پخش, اقدام به اين كار كنند كه ساواك نتواند جلو آن را بگيرد. كاري نكنند كه پيش از اين كه اعلاميه پخش شود در نجف كسي از وجود آن باخبر شود. اين كه اعلاميه به زبان عربي هم ترجمه شود كه در بين حجاج عرب زبان هم تاٌثير بگذارد.
 

                           لطفاً مرا مشهور كنيد!

دعائي و محمد منتظري در بغداد راديو «نهضت روحانيت» را اداره مي كردند. اين راديو هر روز برنامه داشت و دعائي در آن گويندگي مي كرد. در يكي از سفرهاي جلال الدين فارسي به عراق, در حجرة طلبگي دعائي صحبت از راديو «نهضت روحانيت» به ميان مي آيد. فارسي مي گويد: من براي راديو مقاله مي نويسم, تو آنها را به نام خود من پخش كن. او مي خواست با اين  كار مشهور شود. دعائي قبول نكرد و حاضر نشد زير بارحرفهاي فارسي برود. كار به مشاجره مي كشد و دعائي جلال الدين فارسي را از حجره اش بيرون مي كند.

در آن سالها راديو فارسي زبان ديگري از بغداد برنامه پخش مي كرد به نام «راديو ميهن پرستان» كه گردانندگانش از نيروهاي انقلابي بودند.

پيش از سال 1350مدتي در عراق نشريه يي به زبان فارسي با عنوان «پانزده خرداد, ارگان روحانيت مبارز» منتشر مي شد و گردانندگانش عبارت بودند از: سيدحميد روحاني, سيد محمود دعائي و محمد منتظري. بينشان اختلاف مي افتند و روحاني از آنها جدا مي شود و خودش به تنهايي نشرية «روحانيون مبارز» را منتشر مي كند كه تا چند شماره ادامه دارد و پس از چند شماره متوقف مي شود. نشرية اولي نيز به همين سرنوشت دچار مي شود.

 

               سفر محمد منتظري به سوريه

در سالهاي بعد از 1353, دولت عراق براي مخالفان شاه محدوديتهايي ايجاد مي كرد. در محيط كوچك نجف نيز اختلاف آخوندي تشديد شده بود. محمد منتظري ازجمله كساني بود كه پس از آغاز اين نوع محدوديتها از نجف به سوريه رفت و در آنجا مستقر شد. اين سفر همزمان بود با رفتن شمار از ايرانيان, چه از ايران و چه از كشورهاي ديگر, به سوريه و لبنان. اينها در اين دو كشور محافلي را تشكيل مي دهند. ايرانياني كه به لبنان رفته بودند خانه يي در محلة «برج البراجنه», در منطقة مسلمان نشين بيروت اجاره مي كنند و چند خانه نيز در منطقة زينبيه (دمشق) مي گيرند و در آنها مستقر مي شوند. كار اين افراد به طور عمده تكثير اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني خميني و تماس گرفتن به ايرانياني بودكه از ايران به سوريه مي رفتند.

محمد منتظري افرادي را كه از ايران يا اروپا و آمريكا, براي آموزش نظامي در پايگاههاي فلسطيني به سوريه مي آمدند, به پايگاههاي فلسطينيها مي برد تا تعليمات نظامي ببينند و برگردند. مثلاً عليرضا آلادپوش, به گفتة خودش, بنا به معرفي دكتر يزدي از آمريكا آمده بود و بعد از آن در منطقه ماند و بعد از انقلاب 57, كاردار سفارت ايران در بيروت شد. فرد ديگري به نام احمد موحدّي در لبنان ماندني شد و كارهاي آنجا را انجام مي داد. نفر ديگر با نام مستعار «سعيد» (كه نام واقعيش باقري بود و بعد از انقلاب فرمانده سپاه پاسداران قم شد), به كشورهاي حاشية خليج فارس رفت و آمد مي كرد. همة اينگونه افراد به مرور با محمد منتظري اختلاف پيداكردند و از او  جدا شدند.

محمد منتظري در برخوردهايش وانمود مي كرد كه يك گروه چريكي را در ايران رهبري مي كند. بعدها معلوم شد كه همه اش دروغ و لاف در غربت بود. او هر چند روز يك بار از كشوري به كشور ديگر سفر مي كرد و هميشه مي خواست تظاهركند كه سرش بسيار شلوغ است و وقتش بسياركم و فرصت سرخاراندن ندارد و بايد چند ساعت بعد به كشور ديگري برود. يا اگر با كسي ملاقات داشت مي گفت: حدود نيم ساعت بيشتر وقت ندارم.

بعد از انقلاب شنيدم ساواك در همان گروهي كه در سوريه و لبنان تشكيل شده بود, نفوذ كرده بود و يكي از «منابع» ساواك به سرپرستي تهراني شكنجه گر به سوريه آمده و در يكي از خانه هاي زينبيه مستقر شده بود. در آن خانه گروهي جمع بودند كه «منبع» ساواك, كه يكي از زندانيان سياسي وادادة زمان شاه بود, تنها توانسته بود محمد غرضي را شناسايي كند. همين عامل نفوذي ساواك به بيروت هم رفته بود و در يك خانة اجاره يي كه در اختيار طرفداران خميني بود, سكونت گزيده بود و از بيروت نيز براي شناسايي ايرانياني كه مشغول آموزش نظامي بودند به پايگاههاي فلسطيني رفته بود.

 

چهار هزار تومان يا چهارصد هزارتومان؟

يك اصفهاني ثروتمند بابت وجوهات شرعيه مبلغ چهارصد هزارتومان به شيخ محمد منتظري داده بود كه به خميني بدهد.  محمد منتظري رسيد چهارهزارتوماني را كه از خميني گرفته بود, به چهارصدهزارتومان تغيير داد و به آن زائر اصفهاني داد.

من از شيخ غلامرضا رضواني, پيشكار خميني در نجف, پرسيدم: آيا شيخ محمد منتظري چهارصد هزار تومان پولي كه از بابت وجوهات از يك اصفهاني گرفته است, به شما داده  تا به «آقا» بدهيد؟

رضواني گفت: يادم نمي آيد. يعني اين كه پول به ما نرسيده است. اين مطلب را اضافه كنم كه محمد منتظري در كار جعل بسيار استاد بود و به هيچ كس هم فوت و فن اين كار را ياد نمي داد.

امّا جريانات از كجا روشد؟ در جريان اختلافات شديدي كه در سوريه بين اينها پيش آمد, گوشه هايي از كارهاي محمد منتظري برملاشد.


                                                (محمد منتظري)

 
براي بررسي موضوع, در خانه يي در زينبيه دمشق, كه قبلاً محمد منتطري, غرضي, آلادپوش, طاهره دبّاغ و رضا شجاعي و چند تن ديگر با هم در آن زندگي مي كردند, نشستي برپا شد. شيخ احمد جنّتي (كه بعد از انقلاب از اعضاي شوراي نگهبان رژيم شد), رياست اين جلسه را به عهده داشت. او در آن زمان به طور قانوني از ايران خارج شده بود تا در سوريه پسرش علي جنّتي را ببيند و سپس براي ديدار خميني به نجف برود؛

افراد ديگري كه در آن نشست شركت داشتند عبارت بودند از: محمد منتظري, سيدمحمود دعائي, محمد غرضي, عليرضا آلادپوش, علي جنّتي, طاهره دبّاع و رضا شجاعي. از من هم در آن زمان در سوريه بودم, دعوت شد كه در آن نشست شركت كنم.

جلسه حدود چهار ساعت به طول انجاميد. محمد  منتظري از ابتدا تا انتهاي جلسه فقط نشست بود و سيگار دود مي كرد و منتظر بود ببيند تا كجاي كارهاي او را دوستان قبلي روكرده اند. او در آن جلسه حتي يك كلمه حرف نزد.

در آن جلسه بيشتر دربارة دروغگوييها و دوز و كلكهاي محمد منتظري صحبت شد و چون نمي خواستند سروصدا راه بيفتد, به مواري كه برخي از آنها را من در اينجا اشاره مي كنم, اشاره يي نكردند.

بعد از جلسه من با محمد غرضي صحبت كردم.او در غياب محمد منتظري گفت: من مادر محمد منتظري را چنين و  چنان مي كنم. من نمي گذارم محمد منتظري در آينده جاي احمد خميني بنشيند. اينها از همين حالا مي خواهند شيخ حسينعلي منتظري را قالب كنند. او پشت سرهم فحشهاي ركيك به منتظري ها مي داد. غرضي و باند او جز دربرابر دعائي و علي صداقت نژاد, پيش بقيه علناً به محمد منتظري و پدرش فحشهاي ركيك مي دادند.

 

خُلقيات محمد منتظري

چند نمونه از خُلقيات محمد منتظري را در زير مي خوانيد:

ـ در ايام حج سال 1356 محمد منتظري با دو نفر ديگر نزد يك ايراني به يكي از هتلهاي دمشق مي روند. او به دو نفر همراهش مي گويد وقتي به هتل رفتيم شما هم خود را مسافر جا بزنيد. وقتي من آمدم و گفتم مي توانم براي همة شما ويزاي عربستان سعودي بگيرم, شما بلند شويد و پاسپورتهايتان را به من بدهيد و بگوييد حاج آقا براي ما هم بگيريد تا ديگران اعتماد كنند.

او به هتل مي رود و رو به حاضران مي گويد هركس مي خواهد به مكه برود من مي توانم برايش ويزاي حج بگيرم. هركس مايل است پاسپورتش را بدهد با فلان مقدار وجه نقد.

حدود شصت پاسپورت و مقدار زيادي پول نقد از مسافرين مي گيرد و ناپديد مي شود.

يكي از دو تن همراهان محمد منتظري كه بعدها در دستگاه پدرش مشغول كار شد, از اهالي نجف آباد اصفهان بود با نام مستعار «متين».

كساني كه در آن سالها با محمد منتظري دَمخور بودند, عبارتند از: شيخ حسن ابراهيمي (از نزديكان كنوني «آيت الله منتظري»), كه در آن سالها بيشتر در كويته پاكستان بود و گاه گاه به سوريه مي آمد. هادي نجف آبادي كه بعدها نمايندة مجلس رژيم شد. او نيز مقيم پاكستان بود و شايع بود كه با سفارت ايران در پاكستان هم در تماس است.

در آن زمان محمد منتظري با نامهاي مستعار «جعفري», سميعي,  استاد و ابواحمد معروف بود.

يكي از كساني كه در مراسم حج سال 1356 با محمد منتظري همراه بود مي گفت: روز آخر حج بود و حجاج مي بايست گوسفند قرباني كنند. عده يي از ايرانيها نتوانسته بودند به موقع خود را به قربانگاه برسانند و ناراحت بودند. محمد منتظري سرمي رسد و وقتي آنها را ناراحت مي بيند به آنها كه او را مي شناختند و مي دانستند كه پسر شيخ حسينعلي منتظري است, مي گويد من همين السّاعه با نجف تماس مي گيرم تا نظر خميني را در اين باره جويا شوم و في الفور شما را از آن باخبر مي كنم. با همان فرد همراهش بيرون مي رود و يك عدد هندوانه مي گيرد و دور از چشم حجاج به خوردن آن مشغول مي شود. بعد از چند ساعت مي آيد و مي گويد: با خميني در نجف تماس گرفتم. آقا اجازه دادند كه شما مي توانيد عوض قرباني كردن پول بدهيد. كيسه يي در مي آورد و چند صد هزار تومان پول جمع آوري مي كند و مي رود.

در همان سال كه محمد منتظري, غرضي, آلادپوش, رضا شجاعي و... به مكه رفته بودند, يكي از همراهانشان مي گفت: محمد منتظري با دوستانش در مكه براي خريد به مغازه ها مي رفتند. يكي از آنها با صاحب مغازه مشغول صحبت مي شد. ديگران هم هرچه كه لازم داشتند برمي  داشتند و چون در ايام حج مشتري مغازه ها بسيار زياد است, مچشان گير نمي افتاد.  ازجمله شگردهاي محمد منتظري اين بود كه يك كاپشن مي خريد و دو تا هم زير آن مي پوشيد و از مغازه بيرون مي رفت. يا يك حلقه فيلم براي فيلمبرداري مي خريد و چند حلقه را هم بلند مي كرد. محمد منتظري و همراهان با دوربين فيلمبرداري از همه اماكن مقدس فيلمبرداري كردند.

ـ يك نمونة ديگر از كارهاي محمد منتظري كه متاٌسفانه پاي خانم شوهرداري درميان بوده است, چنين بود: خانمي به نام «م»  همراه شوهرش در آلمان زندگي مي كرد. يكي از دوستان محمد منتظري كه از قبل با اين خانم آشنا بود, از ايران به سوريه مي آيد. محمد براي او پاسپورت و ساير امكانات تهيه مي كند و دوستش را به آلمان مي فرستد. اين فرد به اتّفاق خانم يادشده, از آلمان به پاريس مي رود و مدتي با هم در هتلي اقامت مي كنند.

ـ با آن كه بعد از انقلاب اين خانم به دست مزدوران جنايتكار محمد منتظري به قتل رسيد, با اين وجود از آوردن نام فاميل او, به علت امر حيثيت خانوادگيش معذورم. قضيه از اين قرار است كه در اوائل پيروزي انقلاب اين خانم را از پشت درِ خانه به رگبار مسلسل بستند و كشتند. قاتل يا قاتلين فراركردند و كسي دستگيرنشد. از او به عنوان «شهيد» يادكردند و يكي از گروههاي «فالانژ» از اين مساٌله بهره برداري تبليغاتي زيادي كرد. گزارشي كه بر روي پروندة قتل اين خانم در دادگستري بود, اين قتل مشكوك اعلام شده بود و بر روي عوامل سپاه پاسدار, به عنوان عامل قتل انگشت گذاشته بود. با آن كه بعد از انقلاب اين خانم به دست مزدوران جنايتكار محمد منتظري به قتل رسيد, با اين وجود از آوردن نام فاميل او, به علت امر حيثيت خانوادگيش معذورم.

اين نكته را هم اضافه كنم كه محمد منتظري دررابطه با شوهر اين خانم فتوا داده بود كه عقد او با خانمش باطل است, چرا كه اين خانم به شوهرش علاقه نداشته  است.

وقتي كارهاي محمد منتظري را غرضي, جنتي, آلادپوش, طاهره دبّاغ و... كاملاً روكردند, ازجمله همين مساٌله يي كه ذكر كردم. غرضي به آقاي «ق» كه هم اكنون در خارج پناهنده است و از آشنايان قديم غرضي است و در رژيم قبل هم در خارج پناهنده بوده ـ و اجازه نداده فعلاً اسمشان را ذكر كنم ـ گفته بود: من حاضرم اگر دادگاهي تشكيل شود و در آن قطب زاده و... حضور داشته باشند, عليه محمد منتظري شهادت بدهم. اضافه بر آن, محمد منتظري از پول و امكانات ما براي پاسپورت و هزينة سفر اين فرد استفاده كرده است.

محمد منتظري در همان ايام هم براي دوستانش زن صيغه يي جور مي كرد.

ـ مطالبي را كه در اينجا درمورد محمد منتظري نوشتم, جنّتي, كه پس از انقلاب از اعضاي شوراي نگهبان رژيم شد, قبل از پيروزي انقلاب, با تمام جزئيات آن به اطلاع خميني رساند. افراد ديگري, كه در اواخر سال 1356 در نجف بودند, ازجمله «شهيد سيدعلي اندرزگو», اين گونه مطالب درمورد محمد منتظري به خميني گفته شده بود. محمد غرضي, علي جنّتي, طاهره دبّاغ, عليرضا آلادپوش هم, چنين مطالبي را درمورد محمد منتظري براي احمد خميني, فردوسي پور, محتشمي و ساير طلبه هاي نجف بازگوكرده بودند. به طوري كه وقتي محمد منتظري در اوائل سال 1357 به نجف آمد ديگر به خانة خميني هم نرفت و طلبه ها هم به خاطر اين كه متّهم نشوند, هيچكدامشان دعوتي از او به عمل نياوردند. فقط دعائي همچنان با او در رابطه بود.

 

فالانژهاي لبنان

با «شهيد اندرزگو» و محمد غرضي به بيروت رفته بوديم. رانندة  ماشيني كه ما را از سوريه به لبنان آورده بود,  مسيحي بود و ما را در منطقة «فالانژ»ها پياده كرد. هرچه به او گفتيم كه ما را به «ساحه الشّهدا» در مركز بيروت ببر, قبول نكرد و گفت: نه. مسير ما همين است و بايد پياده شويد.

پياده شديم. غرضي تاكسي صداكرد و گفت: «برج البراجنه» (كه منطقة مسلمان نشين بيروت است). تاكسي قبول نكرد و رفت.

غرضي وقتي متوجه شد كه در منطقة فالانژها هستيم رنگش پريده بود و اين طرف و آن طرف را نگاه مي كرد و منتظر حادثه بود. به هرحال با تاكسي خود را به زحمت به «برج البراجنه» رسانديم و به منزل جلال الدين فارسي رفتيم.

فارسي وقتي فهميد كه ما در منطقة  فالانژها بوده ايم, گفت: مي دانيد از چه  خطري جسته ايد؟ اگر فالانژها مي فهميدند شما مسلمان هستيد همگيتان را اعدام مي كردند. كساني هستند كه انتقام كور مي گيرند. بعضي از فالانژهايي كه بستگان يا دوستانشان را در جنگهاي داخلي لبنان از دست داده اند, سوگند خورده اند كه هرجا مسلمان يا ماركسيست ببينند بكشند.

جلال الدين فارسي اسناد و مداركي به ما نشان داد دربارة موسي صدر و فالانژيستها و سوريه  كه در قتل عام «تل زعتر» همگي دست داشتند و اين اسناد و مدارك را در چندين جزوه چاپ و منتشر كرده بود.

 

                       جلال الدّين فارسي

جلال الدين فارسي در آن روزها, در ظاهر, از فلسطينيها حمايت مي كرد و برايش سازمان آزاديبخش فلسطين (الفتح) دكان دو نبشي خوبي شده بود و عجيب در حمايت از «الفتح» سينه چاك مي كرد. اگر كسي كوچكترين انتقادي به «الفتح» داشت, جلال الدين فارسي فوراً به او مارك عمل «سيا» و «صهيونيسم» و فالانژيستهابودن مي زد. گاه فريادش به هوا مي رفت و مي گفت: چه نشسته ايد كه موسي صدر و سوريه دارند از پشت به فلسطينيها خنجر مي زنند.

                                    (جلال الدّين فارسي)

 

«فارسي» تظاهر مي كرد كه كارت عضويت «الفتح» را دارد و اين را از افتخاراتش مي دانست.

هم او وقتي انقلاب ايران به پيروزي رسيد, جزء فالانژيستهاي ايران شد و به زندان اوين رفت و آمد داشت و خط سركوب كامل نيروهاي انقلابي را دنبال مي كرد و از تئوريسينهاي «حزب جمهوري اسلامي» بود.

   در سال 1356 خميني جواب نامة  موسي صدر را داده بود. فارسي كه از جريان باخبر شده بود, به من گفت: خميني پير شده است و ديگر نمي فهمد كه چكار مي كند.

فارسي اين مطلب را نزد كسان ديگري هم گفته بود. ضمناً او درمورد گرفتن پيام تسليت از ياسر عرفات براي خميني راجع به مرگ مصطفي خميني به من گفت: نمي داني چقدر دوندگي كردم تا توانستم اين پيام را از عرفات بگيرم!

او يكبار به سيدحميد روحاني كه براي چاپ كتاب به بيروت رفته بود, دربارة خميني گفته بود: حرفهاي خميني چيزهاي به دردبخوري نيستند كه از آنها منتخباتي هم بخواهيد برداريد. حتماً اين كتاب را براي بيسوادها مي نويسي.

 

              «مرجعيّت» بعد از مرگ خميني

 قبل از پيروزي انقلاب جنّتي(عضو شوراي نگهبان از بعد از پيروزي انقلاب) به سوريه آمد. با او دربارة مرجعيت بعد از خميني صحبت كردم. جنتي گفت: بعد از  خميني ديگر مرجعيت به صورت فردي نيست و شوراي مرجعيت بايد تشكيل بشود و قرار هم اين است كه از فقها چند نفري دربارة امور نظر بدهند, چون فردي كه جامع الشرائط باشد, وجود ندارد. ضمناً در همان اواخر سال 1356 كه جنّتي به سوريه آمده بود, راجع به تشكيل يك حزب اسلامي صحبت مي كرد و مي گفت: ما در تدارك تشكيل يك حزب اسلامي هستيم كه همة نيروها در آن بتوانند شركت كنند.

 

     آنها كه «شهيد اندرگو» را كلّاش مي دانستند

«شهيد اندرگو» كه در سفندماه 1356 به سوريه آمده بود, از دست روزگار و زمانه بسيار گله مند بود و مي گفت: ببين اينها (اشاره به اكبر پوراستاد و رفيقدوست و باند آنها داشت) پشت سر ما چه ها كه نمي گويند. مي گويند كه فلاني (اندرزگو) هم كارش اين شده است كه هي مي آيد و مي گويد پول بده, پول بده. ما براي چي بايد هي پول بدهيم؟

خلاصه مي گفت كه اينها فكر مي كنند من كلّاش هستم و پول را براي خودم جمع مي كنم. از زجرها و گرسنگي كشيدنهايش حرف مي زد و اين كه طي بيش از ده سال زندگي مخفي چه مشكلات طاقت فرسايي را متحمّل شده است. اما اينها در اين مدت پولدار و پولدارتر شده اند.

اكبر پوراستاد كه سالها نمايندة مجلس رژيم بوده است و امروز از سركيسه كردن مردم محروم چه ثروتي اندوخته است, پيش از انقلاب از بازاريان بازار تهران بود و چند بار ورشكست شده بود و هشتش گرو نُهش بود و نتوانسته بود بدهيهايش را بپردازد, امروز ميليارد است و حتي بخشي از مخارج زندان اوين را سالها تقبّل كرده و مي پرداخت.

حتماً مي دانيد كه همين سردمداران رژيم كه آن روزها خون به دلش كرده بودند, حالا چه اشك تمساحي براي او مي ريزند و خون او را وسيلة كسب مشروعيت خودشان قرار داده اند.
 

           مختصري دربارة «شهيد سيدعلي اندرزگو»

او در بازار تهران كاسبكار جزء بود. بعد از ترور حسنعلي منصور در سال 1343, او نيز كه از «قَتَلة» منصور به شمار مي رفت,  به زندگي مخفي روي آورد و تنها بازماندة گروهي بود كه دست به اين ترور  زده بودند. او در خارج از زندان همچنان عليه رژيم شاه فعال بود. حدود سال 1351 در مدرسة طلبگي «چيزَر» در شميرانات تهران زندگي مي كرد. وقتي آنجا لورفت, ماٌموران ساواك مدتي در آن منطقه در پي او بودند و  عده يي را نيز در اين رابطه دستگيركردند. او به طور مرتب به خارج كشور مي رفت و دوباره به ايران برمي گشت. در سال 1355 مخفيانه از طريق مرز پاكستان, مخفيانه, به پاكستان رفت و به حج رفت. بعد از بازگشت از سفر حج, مدتي در سوريه بود و دوباره مخفيانه به ايران برگشت.


(سيدعلي اندرزگو)
 

در اواخر سال 1356 مخفيانه از راه مرز به پاكستان رفت و در آنجا تصادف كرد و مدتي بستري بود. بعد از مدتي به سوريه مي آيد و براي تهيه اسلحه به لبنان مي رود. وقتي در لبنان و سوريه از رابطة سيدحسن شيرازي با فالانژها و دشمنيش با فلسطينيها خبردار مي شود, مي گويد: چرا ايرانيان مبارزي كه در سوريه و لبنان هستند, سيدحسن شيرازي را ترور نمي كنند. اگر مي ترسند, خودم حاضرم اين كار را انجام دهم. اين مطلب را او به چند نفر هم گفته بود, ازجمله به علي جنّتي, عليرضا آلادپوش, رضا شجاعي, محمد غرضي, طاهرة دبّاغ و چند تن ديگر. او مايل  بود از سوريه به عراق برود. من پاسپورت خودم را كه ويزاي عراق داشت, به او دادم و علي جنتي هم عكسش را عوض كرد و او براي ديدن خميني به عراق رفت و چند روزي در آنجا بود. تنها از طلبه هاي نجف محتشمي و دعائي او را شناخته بودند. بعد از اين ديدار به سوريه برگشت.

غرضي و باندش مي خواستند «اندرزگو» را به پاريس بفرستند و نيّتشان اين بود كه درمقابل محمد منتظري عرض اندام كنند و بگويند ما با ايران در رابطه هستيم, زيرا «اندرزگو» براي همه مبارزان چهرة شناخته شده يي بود. او قبول نكرد كه به پاريس برود و در جوابشان گفته بود كار من در ايران است و دوباره از طريق مرز پاكستان, مخفيانه, به ايران بازگشت.

در غروب يكي از روزهاي ماه رمضان سال 1357, «اندرزگو» در خيابان عين الدّولة تهران بعد از سالها زندگي مخفي در درگيري با ماٌموران ساواك و «كميتة مشترك ضدخرابكاري» در دم به شهادت رسيد. ماٌموران ساواك از اين چهرة مبارز سرسخت و آشتي ناپذير مي ترسيدند و عاقبت از طريق شنود تلفني رد او را پيداكردند و او را به شهادت رساندند.
 

«تو انتظارداري آقا براي سينماروها هم اعلاميه صادركند؟»

  درجريان آتش زدن سينما رِكس آبادان من ظهر كه راديو ايران را گرفتم. در اخبار اين راديو, از جريان آتش سوزي سينما ركس آبادان خبردار شدم.  نظرم در دو صفحة كاغذ براي خميني نوشتم كه به او بدهم. ماه رمضان بود و شب افطار منزل شيخ محمود يزدي مهمان بوديم. همة آخوندهاي اطراف خميني هم آمده بودند. يكي از آنها از من پرسيد: تازه چه خبر؟ جريان آتش سوزي سينما ركس آبادان را گفتم و اضافه كردم: بدنيست كه «آقا» در اين زمينه اعلاميه يي بدهد.

دعائي كه تازه افطار كرده بود, گفت: بارك الله! آقا همينش مانده كه براي سينماروها هم اعلاميه بدهد. من حواسم را جمع كردم كه كجا هستم و اوضاع بر چه پايه هايي مي چرخد و از دادن نامه به خميني صرفنظركردم. اما وقتي خميني براي سينمابروها هم اعلاميه داد تمام آخوندها مات و مبهوت شده بودند.

 
                           پيشدستي خميني

 ماه رمضان بود. با تهران تلفني تماس گرفتم. گفتند: امروز «سيدعلي اندرزگو» در خيابان عين الدوله مورد سوء قصد قرارگرفت و زخمي شد و به احتمال زياد دستگير شده  است. رفتم پيش خميني و جريان را گفتم. خميني پس از مكث كوتاهي گفت: اندرزگو چند ماه قبل اينجا در نجف بود, ممكن است او را زير شكنجه به تلويزيون بياورند و...

خميني سريع گفت كه منظورش از اين حرف چيست. بعد از آن اعلاميه به مناسبت عيد فطر داد و در آن به «اندرزگو» هم اشاره كرد كه اگر احياناً او را به تلويزيون بياورند, پيشدستي كرده باشد.

قسمتي از اعلاميه خميني را در زير مي خوانيد:

«... سينماي آبادان به حسب قرائن و به تصريح مردم داغديده آبادان, به دست شاه جنايتكار و دولت به آتش كشيده شد و نزديك به 400نفر را سوزاند تا وحشت بزرگ موعود, وسيلة تبليغي برضد نهضت مقدس ما شود و ديديد كه نشد. در آيندة دور يا نزديك, فرد يا افرادي را آورده تا اقراركنند كه در اين رابطه دست داشته اند. اين افراد يا ماٌمورند و يا از بهترين و متديّن ترين افرادي هستند كه براي كشتن آنان هيچ وسيله يي را بهتر از اين نمي دانند...» (قسمتي از اعلاميه خميني در سوم شوّال 1398, به نقل از «مجموعة مكتوبات, سخنرانيها, پيامها و فتاوي خميني», گردآوري دهنوي).

 

ابوجهاد: اگر ايران آزاد شود!

در پايگاههاي فلسطيني دانشجوياني بودند كه به صفوف مقاومت فلسطيني پيوسته بودند و در كنار رزمندگان فلسطيني مي جنگيدند. در يكي از پايگاهها در ده كيلومتري «صور», چريكهاي عمليات انتحاري زير نظر «ستوان يكم مجدي», رزمندة فلسطيني, آموزش مي ديدند. من يكي از دانشجوياني را كه از آمريكا به اين پايگاه آمده بود, ديدم كه مي خواست در عمليات انتحاري در كنار فلسطيني ها در سرزمين اشغالي شركت كند و دوران آمادگي را مي گذرانيد. در اين پايگاه از خيلي كشورهاي ديگر هم بودند. كارگري از انگلستان نيز در آنجا در كنار فلسطيني ها مبارزه مي كرد و مي گفت من «پرولتر» هستم.

ابوجهاد, فرمانده نظامي سازمان «الفتح», به طور متوسط هفته يي سه بار به اين پايگاه مي آمد و با فرمانده پايگاه و ساير چريكها مدتي صحبت مي كرد و گاهي يك سروان مسيحي, كه جزء فرماندهان عمليات انتحاري بود, به پايگاه مي آمد و همراه با چريكهاي عمليات انتحاري براي تعليم به ساحل دريا مي رفتند.

يك دانشجوي ايراني اعلام آمادگي كرده بود كه در عمليات انتحاري در سرزمين اشغالي شركت كند. اما «ابوجهاد» به او گفته بود: نه, ما تو را به عمليات انتحاري نمي فرستيم. تو ايراني هستي و بايد در ايران مبارزه كني. اگر مي خواهي به جنبش خدمت كني به ايران بازگرد. اگر ايران آزاد بشود, براي ما ثمرات بسيار زيادي خواهد داشت.

چريكهاي اين پايگاه, كه از كشورهاي يمن شمالي, لبنان, فلسطين و... بودند, بعدها در يك «عمليات مقدس انتحاري» در سرزمين اشغالي يك ميني بوس را به تصرف درآوردند و آن را منفجر كردند  و همگيشان به شهادت رسيدند. فرمانده اين عمليات «دلال مغربي», دختر شانزده سالة فلسطيني بود.

«دلال مغربي» از چريكهايي بود كه توانسته بود از كشتار «تل زعتر» جان سالم به درببرد. ستوان يكم مجدي نيز كه مهندس برق و فارغ التحصيل دانشگاه اردن بود, از جمله كساني بود كه توانسته بودند از اردوگاه «تل زعتر» بگريزند.

ستوان مجدي شبها, بارها و بارها, از خاطراتش در اردوگاه «تل زعتر» و از مقاومت و ازخودگذشتگيها و جانبازيهاي غيرقابل توصيف فلسطينيهاي آن اردوگاه, سخن گفت. من عزم و ارادة پولادين او را در راه مبارزه هرگز فراموش نمي كنم. او يكپارچه فداييِ خلقش بود و جز به رهايي مردمش نمي  انديشيد. او از جريان موسوم به «امل» و موسي صدر و سوريه و حافظ اسد «قصاب» دل خونيني داشت و مي گفت: اينان از پشت به جنبش خلق فلسطين خنجر مي زنند.

بعد از فاجعة تل زعتر و سقوط اردوگاه, من همراه با دو نفر ديگر به تل زعتر رفتم تا از نزديك آثار آنچه را كه بر آنها گذشته بود, ببينم. قلم هرگز نمي تواند جنايتي را كه در «تل زعتر» در مورد خلق فلسطين صورت گرفته بود, توصيف كند. تمام منطقه را با بولدوزر زير و رو كرده بودند. در تونلهاي زيرزميني آثار آخرين مقاومتها باقي مانده بود. شهيدان با خون خود شعارهاي «انقلاب, انقلاب, تا پيروزي», «خلق فلسطين دوستت دارم» و... بر ديوارها نوشته و با خون خود آن را امضاكرده بودند.

حتماً شما گوشه يي از فجايعي كه در «تل زعتر» بر مردم فلسطين گذشته است, در تلويزيون بعد از انقلاب در ايران ديده ايد. فيلمي را كه در اين زمينه با خود به ايران برده بودم به تلويزيون داده بودم, مدتها گذشت و خبري از پخش آن نشد. وقتي پيگيري كردم, فهميدم كه چون «جنبش اَمل» و سوريه در اين جنايت سهيم بودند, همدستانشان در ايران مانع از پخش اين جنايات شدند.

 

به دكتر شريعتي پيغام دادم كه وقت اين حرفها نيست!

در فروردين ماه 1356 و در زمان حيات دكتر علي شريعتي, در ارتباط با مسائلي كه برايش پيش آورده بودند و بحثهايي كه دربارة او در آن روزها مطرح بود, من با خميني صحبت كردم. در جوابم گفت: من كتابهاي شريعتي را خوانده ام. ايشان اين حرفهايي را كه زده است, زود بوده است و نمي بايست مي زد, به او پيغام داده ام كه حالا وقت اين حرفها نيست.

در «فِقد» شريعتي!

اوائل مرداد ماه 1356 كه براي شركت در مراسم چهلم دكتر شريعتي عازم بيروت بودم, به خميني گفتم: مي خواهم براي شركت در مراسم چهلم دكتر شريعتي به بيروت بروم. او نگاهي به من كرد و گفت: من پيغامي براي دكتر يزدي دارم. احتمال آن هست كه ايشان در اين مجلس شركت كند. اگر شما ايشان را ديديد اين پيغام مرا به ايشان برسانيد. ضمناً اگر نيامدند به نامه پيغام مرا به ايشان برسانيد. خميني با حالت مظلومانه و بسيار عاطفي اضافه كرد: ايشان چرا عصباني شدند؟ چرا نامه مرا گذاشتند و رفتند؟ چطور من حق ندارم راٌي خود را داشته باشم؟ من به اندازة يك نفر كه حق دارم؟ به ايشان از قول من بگوييد اگر غير از آن يك كلمه, چيز ديگري بخواهند در آن نامه اضافه كنند, عيبي ندارد, اما آن يك كلمه را به كار نبرند. و اين نامه هم اينجاست, هرموقع مايل بودند مي توانم برايشان بفرستم.

                             (دكتر علي شريعتي)
 

اما جريان چه بود؟ براي شهادت دكتر شريعتي دانشجويان مقيم خارج از كشور به خميني تلگرام تسليت فرستاده بودند. دكتر يزدي هم براي گرفتن جواب خميني به همين مناسبت از آمريكا به نجف آمده بود و دو روز در نجف در منزل فردوسي پور اقامت كرده بود.

خميني در جوابي كه به عنوان پاسخ به دانشجويان نوشته بود به جاي «شهادت دكتر علي شريعتي» نوشته بود «فِقد دكتر علي شريعتي», و حاضر نشده بود كلمة «شهيد» را براي دكتر شريعتي به كارببرد. دكتر يزدي با اصرار زياد به اين امر اعتراض كرده بود ولي خميني ترتيب اثر نداده بود و يزدي جواب مكتوب خميني به دانشجويان را زماني كه عازم آمريكا بود در بغداد به دعائي داده و گفته بود اين نامه را به خميني برگردان. نامه به خميني مسترد شد, اما او مايل بود كه جوابيه اش منتشر شود, البته به همان صورتي كه دلخواه او بود. به همين دليل قصد داشت آن نامه را توسط من به دكتر يزدي برساند.

خميني در آخر جوابيه خطاب به يزدي تاٌكيد كرده بود: آخر من چطور نمي توانم فقط راٌي و نظر خودم را داشته باشم؟ شما نظر خودتان را داشته باشد و من هم نظر خودم را.

خميني موقع خداحافظي به من گفت: شما براي من نامه بدهيد. ضمناً نامة شما را به جز من كسي نمي خواند. شما يك پوشة جداگانه داريد و نامه هايتان محفوظ است. مطمئن باشيد.

من براي شركت در مراسم چهلم دكتر شريعتي به بيروت رفتم و دكتر يزدي به بيروت نيامد و با نامه  او را در جريان گفته هاي خميني گذاشتم و بالاخره جوابية خميني براي يزدي فرستاد شد و  همانطور كه خميني مي خواست منتشر شد.

 

متن تايپ شدة پاسخ خميني به دانشجويان را در زير مي خوانيد.

«شعبان المعظم 97

بسمه تعالي

جناب آقاي دكتر يزدي اَيّده الله تعالي

پس از اهداء سلام, تلگرافهاي زيادي از اروپا و آمريكا از طرف اتحادية انجمنهاي اسلامي دانشجويان در اروپا و انجمنهاي اسلامي دانشجويان در امريكا, از بخشهاي مختلف و از ساير برادران محترم مقيم خارج كشور ايّدهم الله تعالي در فقد دكتر علي شريعتي واصل شد و چون جواب به تمام آنها از جهاتي ميسر نيست و تفكيك صحيح نمي باشد, از جنابعالي تقاضا دارم تشكر اينجانب را به همة برادران محترم ايّدهم الله تعالي ابلاغ نمائيد. اينجانب در اين نفسهاي آخر عمر اميدم به طبقة جوان عموماً و دانشجويان خارج و داخل اعم از روحاني و غيره مي باشد. اميد است دانشمندان و متفكران روشن ضمير مزاياي مكتب نجات بخش اسلام كه كفيل سعادت همه جانبة بشر و هادي سبيل خير در دنيا و آخرت و حافظ استقلال و آزادي ملتها و مربّي نفوس و مكمّل نقيصه هاي نفساني و روحاني و راهنماي زندگي انساني است, براي عموم بيان كنيد.

مطمئن باشند با عرضة اسلام به آن طور كه هست و اصلاح ابهامها و كجرويها و انحرافها كه بدست بدخواهان انجام يافته نفوس سالم بشر كه از فِطرت الله منحرف نشده و دستخوش اغراض باطله و هوسهاي حيواني نگرديده, يكسره بدان روي آورند و از بركات و انوار آن بهره مند شوند. من به جوانان عزيز نويد پيروزي و نجات از دست دشمنان انسانيت و عمّال سرسپردة آنها مي دهم.

طبقة جوان روشن بين در خارج و داخل روابط خود را محكم و در زير پرچم اسلام كه تنها پرچم توحيد است يكدل و يك صدا از حق انسانيت و انسانها دفاع كنند تا به خواست خداوند متعال دست اجانب از كشورهاي اسلامي قطع شود و بايد با كمال هوشياري از عناصر مرموزي كه درصدد تفرقه بين انجمنهاي اسلامي است و مطمئناً از عمّال اجانب هستند احتراز كنند و آنها را از جمع خود طرد نمايند.

وَاعتَصِموا بِحَبلِ الله جميعاً و لاتَفرّقوا.

والسّلام عليكم و عليهم و رحمت الله و بركاته

روح الله الموسوي الخميني»

 

عكسهاي مجاهدين و طالقاني ممنوع!

مراسم چهلم دكتر شريعتي در بيروت برگزارشد. از نجف, پاريس, سوريه و ايران عده يي براي برگزاري اين مراسم آمده بودند. چند نفر از دوستان كه از سوريه آمده بودند, عكسهايي از مجاهدين شهيد حنيف نژاد, سعيد محسن, بديع زادگان, رضائي ها, خوشدل و دكتر شريعتي و «آيت الله سعيدي» و عكسي از آموزگار انقلاب پدر طالقاني و عكسي هم از خميني براي نصب در سالن برگزاري آورده بودند. ابوحنيف (اصغر جمالي) دمِ در عكسها را مي بيند و مي گويد: عكسها را نزد چمران ببريد تا او ببيند و اجازه بدهد.

چمران عكسها را مي بيند و مي گويد: به جز عكس دكتر شريعتي, عكسهاي ديگر را نمي توانيد براي نصب, به سالن سخنراني ببريد. كساني كه عكسها را برده بودند مي پرسند: چرا؟ او مي گويد: نمي شود ببريد داخل سالن. منتظر باشيد تا با قطب زاده صحبت كنيد.

قطب زاده بعد از مدتي مي آيد. او هم حرفهاي چمران را تكرار مي كند با لحني تند و تيز.

(مزار دكتر علي شريعتي در زينبيه دمشق ـ سوريه)


وقتي مراسم شروع شد, عكس كوچكي از خميني آوردند و پايين تر از عكس موسي صدر زدند. ياسر عرفات در اين مراسم شركت داشت و سخنراني كرد و پس از آن موسي صدر, قطب زاده, منير شفيق و چند تن ديگر سخنراني كردند.

قبل از شروع مراسم به خاطر اين كه اجازه نداده بودند عكسها را در سالن نصب كنند, اعتراض كردم. قطب زاده در سالن سخنراني نزد من آمد و  گفت: در سخنرانيم راجع به آيت الله طالقاني صحبت خواهم كرد و مساٌله را جبران مي كنم. بعد از سخنراني هم نزد من آمد و گفت: خوب شد اسم آيت الله طالقاني را آوردم.

خبر برگزاري اين مراسم در روزنامة «السفير» و چند روزنامة ديگر بيروت منتشر شد.

بعد از مراسم به خاطر كار چمران و قطب زاده قرار شد كه شب همگي در «مجلس اعلاي شيعه» براي جمعبندي برگزاري مراسم جمع بشويم. حدود بيست نفر در اين جلسه حضور داشتند ازجمله, چمران, صادق طباطبائي, سيدمحمود دعائي, محمد منتظري, محمد غرضي علي جنّتي, حسن كروبي, علي صداقت نژاد و...

چمران صحبتهايش را طبق معمول از «حركت المحرومين» (اَمَل) شروع كرد و در ضمن صحبتهايش به فلسطيني ها هم مي زد. بعد از آن حرفها را صادق طباطبائي دنبال كرد و دنبال خط چمران را رفت و چمران هم از اتاق بيرون رفت.

حسن كروبي كه در كنار من نشسته بود, آهسته گفت: امشب جمع شديم تا ببينيم چرا اجازه ندادند عكس آيت الله طالقاني را كه زنداني رژيم شاه است در سالن سخنراني نصب كنند. نيامديم تا اين حرفها را بشنويم. حرفها انحرافي است آخر شب هم هست. اصل مطلب را بگو.

من به صادق طباطبائي گفتم: چون ساعت نزديك دوازده شب است برگرديم بر سر اصل مطلب. چرا امروز نگذاشتند عكسهاي شهدا و آيت الله طالقاني در سالن سخنراني نصب شود؟

گفت: فكر نمي كنم اين چنين باشد.

مي خواست از اصل قضيه را منكر شود كه اين چنين نبوده است.

گفتم: شما كه در جريان نبوديد. چمران و قطب زاده بودند, الآن هم هيچكدامشان اينجا نيستند.

در همين هنگام قطب زاده آمد و در جريان بحث قرارگرفت. به اطراف نگاهي كرد و گفت: به خاطر اين كار معذرت مي خواهم.

جلسه بعد از كمي بحث به پايان رسيد.

 

                   «تَلّ زَعتَر» و نظر دكتر يزدي

دكتر يزدي در تيرماه 1356 براي گرفتن جواب تسليتي كه به مناسبت شهادت دكتر علي شريعتي دانشجويان به خميني داده بودند, به نجف آمده بود. شب در منزل فردوسي پور همه طلبه ها دور او جمع شده بودند. آخر شب كه همه رفتند, با او درمورد موضعگيريهاي نشريه يي كه در آمريكا به نام «پيام مجاهد» چاپ مي كرد, صحبت كردم و گفتم: چرا اين نشريه دخالت سوريه را در كشتار فلسطينيها در اردوگاه «تَلّ زَعتَر» محكوم نكرده حتي آن را موجّه جلوه داده است؟

گفت: سوريه به خواست فلسطينيها در «تل زعتر» دخالت نكرده است.

آن شب تا  صبح با او صحبت كردم و تاٌكيد بيشتر روي اين موضوع بود كه  اين دخالت خواست فلسطينيها نبوده است. او بالاخره در آخر صحبتها گفت: اگر شما مي گوييد اين دخالت محكوم است, بسيار خوب محكوم است, اما توصيه يي هم به شما دارم و آن اين كه وقتي به لبنان مي رويد يك سري هم به چمران بزنيد ببينيد او چه مي گويد.

چندي بعد كه به لبنان رفتم با وجودي كه مواضع آنها برايم كاملاً روشن بود, با اين وجود به «صور» رفتم تا از نزديك حرفهاي چمران را بشنوم. او طبق معمول گفت كه فلسطينيها چنين و چنان مي كنند و از  ابتداي حرفهايش تا انتها مخالفت با آنها بود؛ با همة گروههاي فلسطيني بدون استثنا. او مدرسه يي را كه موسي صدر ساخته بود, به من نشان داد. در يكي از اتاقهايش تعدادي مسلسل بود.  

 
                                  (دكتر ابراهيم يزدي)


«جنبش اَمل» با ادعاي مبارزه با صهيونيستها تشكيل شده بود. آنها از «الفتح» كمكهاي آموزشي و كمكهاي ديگر دريافت مي كردند.

يكي از نزديكان موسي صدر مي گفت: در يكي از چادرهايي كه يك افسر فلسطيني به اعضاي «جنبش امل» آموزش نظامي مي داد, حدود 50نفر آموزش مي ديدند. افسر فلسطيني ناگاه متوجه مي شود ضامن نارنجكي كشيده شده است. فوراً نارنجك را به شكمش مي چسباند و خودش را خم مي كند. نارنجك منفجر مي شود و آن افسر به شهادت مي رسد, اما در اثر فداكاري او جلو تلفات گرفته مي شود و تنها عده يي به طور سطحي مجروح مي شوند. او از فداكاري و شجاعت و جانبازي فلسطينها ياد مي كرد. اما در ازاي اين همه خدمت و فداكاري فلسطينيها, موسي صدر و چمران جز تخم كينه نسبت به فلسطينيها در دل اعضاي «جنبش اَمل» نكاشتند. همينها بودند كه به شيعيان جنوب لبنان مرتب مي گفتند: «همة بدبختيها و بيچارگيهاي شما از دست فلسطينيهاست نه اسرائيل».

همان روزي كه چمران را ديدم او روي پله نشست و شروع كرد تعريف كردن از كارهايشان و بدگويي از فلسطينيها. من حرفهاي او را كاملاً شنيدم. او هم هرچه دلش مي خواست مي گفت. بالاخره من گفتم: بگو فلسطينيها چه كرده اند كه اين همه از آنها بدگويي مي كني؟

گفت: چندين بار به اينجا حمله كرده اند. (قضيه اين گويه حملات از اين قرار بودكه هرگاه بين دولتهاي عربي اختلافات شديد مي شد, تاٌثيراتش به جنوب لبنان هم سرايت مي كرد و تنشهايي را به وجود مي آورد. چون موسي صدر و «امل» طرفدار سوريه بودند و از آنها دستور مي گرفتند, با گروههاي ديگري كه حامي كشورهاي ديگر عرب بودند, كار به مشاجره و زدوخورد مي كشيد. يا اگر سوريه با بعضي از گروههاي فلسطيني مانند «جبهة دموكراتيك خلق براي آزادي فلسطين» ـ جرج حبش ـ يا گروه نايف حُواتمه درگير مي شد, آنها به عوامل سوريه در جنوب لبنان حمله مي كردند). چمران مي گفت: فلسطينيها سر چهار زن را بريدند و چنين و چنان كردند.

                    (مصطفي چمران)
 

به او گفتم: از كجا معلوم شده است كه اين كار فلسطينيها بوده است؟

گفت: اين كارها كار فلسطينيهاست.

گفتم: اين كارها كار فالانژيستها و عوامل آنهاست كه فلسطينيها را بدنام كنند.

باز هم شروع كرد به بدگويي از فلسطينيها. باز تاٌكيد كردم كه براي بدبين كردن مردم جنوب لبنان نسبت به فلسطينيهاست كه فالانژها و عوامل آنها دست به چنين جنايتهايي مي زنند.

(اين نكته را يادآوري كنم كه «پدر طالقاني» تنها كسي بود كه مصطفي چمران از او تقاضاي ملاقات كرد و او با توجه به شناختي كه از چمران داشت, حاضر نشد با او ملاقات كند.)

                                   

سفر به پاريس

(با دو چمدان عبا و عمّامه و قباي قلابي)

در اواخر تيرماه 1356 محمد منتظري و دكتر يزدي به نجف آمدند. صحبت از اين بود كه ما چه كاري براي زندانيان سياسي مي توانيم انجام دهيم. من پيشنهاد برپايي يك  اعتصاب غذا در پاريس را با محمد منتظري مطرح كردم. گفت: ما هم به همين فكر هستيم و قصد داريم در پاريس و آمريكا اعتصاب غذايي به راه بيندازيم. آمده ام اينجا مقداري از چيزهايي را كه لازم داريم, به پاريس ببرم.

گفتم: مثلاً چه چيزهايي؟

محمد منتظري گفت: تعدادي عبا, عمّامه و قبا.

به همة طلبه هاي طرفدار خميني گفت كه هركس عبا و عمّامه و قباي اضافي دارد, بدهد. آخر سر دو تا چمدان پر از عبا و عمّامه و قبا كرد و با دكتر يزدي از عراق رفت.

البته قرار برپايي اعتصاب غذا و زمان حركت به سوي پاريس را, قبلاً مشخص كرده بوديم.

 

             اعتصاب غذاي پاريس

من حدود اواخر تابستان 1356 به پاريس رفتم. خانة قطب زاده, دو ايستگاه بالاتر از ايستگاه «سيته يونيورسيته», در اختيار ما بود. از طرف قطب زاده فقط كريم خداپناهي در خانه بود و بقيه, همه كساني بودند كه براي اعتصاب عذا آمده بودند و به دنبال محل برگزاري اعتصاب غذا بودند. مدتي معطل شدند تا كليساي «سَن مري» را در نزديكيهاي خيابان «شاتله» پاريس براي  برگزاري اعتصاب غذا گرفتند.

اعتصاب غذا شروع شد و خبر آن هم در روزنامه هاي فرانسوي و نيز در روزنامه هاي كيهان همان زمان با تصوير منتشر شد.

محمد منتظري, سيدمهدي هاشمي را هم كه همشهريش بود و برادر هادي هاشمي, داماد منتظري, و  به اتّهام قتل پيشنمازي به نام شمس آبادي در اصفهان, دستگير و زنداني شده بود, جزء زندانيان سياسي به حساب آورده بود. البته برگزاري اين اعتصاب غذا هم از طرف محمد منتظري بيشتر به خاطر او بود. در آمريكا, سيدمهدي هاشمي را جزء زندانيان سياسي به حساب نياورده بودند و محمد منتظري از اين جريان به شدت ناراحت و عصباني بود و براي دكتر يزدي خط و نشان مي كشيد كه ديگر برايش خبر نمي فرستم و... از همين جا روابط آن دو تيره شد. قبل از اعتصاب غذا محمد منتظري بسيار تلاش كرد كه به هر طريقي شده به آمريكا برود تا بلكه بتواند خط و خطوطي را كه مي خواهد جابيندازد. ولي چون ويزا نداشت موفق به اين سفر نشد و از اين بابت خيلي دلخور بود و حتي حاضر بود كه سوار هواپيما بشود و در يكي از فرودگاههاي آمريكا پياده شود و همانجا سروصدايي راه  بيندازد كه بازهم موفق نشد.

او به همة كساني كه زمينه داشتند و او بر آنها مسلّط بود گفته بود در اين اعتصاب غذا بايد لباس آخوندي به تن كنيد و عمّامه بگذاريد تا در داخل ايران و همچنين در خارج نزد خارجيها بگويند روحانيان هم هستند و مشغول مبارزه با شاه مي باشند.

در اين اعتصاب غذا كساني كه آخوند نبودند و لباس آخوندي به تن كرده بودند عبارت بودند از:

ـ محمد غرضي كه در آن زمان با نام مستعار «حيدري» معروف بود و سِمَت پيشنمازي را در كليساي «سن مري» عهده دار بود. او عمّامة مشگي به سرگذاشته بود؛

ـ غلامعلي صداقت نژاد, با نام مستعار «رحمتي», شوهر خواهر هادي نژادحسينيان كه شب اول عمّامه به سرگذاشته بود و چون وارد نبود مثل طبق كشها شده بود و مي خنديد و مسخره مي كرد! او عمّامة سفيد به سرگذاشته بود؛

ـ علي, دانشجويي كه از سوئد آمده بود و عمّامة سفيد گذاشته بود؛

ـ رضا شجاعي كه عمّامة مشگي به سرگذاشته بود؛

ـ هادي نجف آبادي كه او هم عمّامة مشگي به سرگذاشته بود و محمد منتظري طوري وانمود مي كرد كه او براي اعتصاب غذا از ايران آمده است. بعداً هم مانور مي داد كه براي اعتصاب غذا كساني را از ايران هم آورده ايم. بعد معلوم شد كه او مقيم پاكستان است و از پاكستان به پاريس آمده است. او با نام مستعار «مهدوي» خودش را معرفي مي كرد. يك روز براي گرفتن اعلاميه به چاپخانه يي كه اعلاميه هاي اعتصاب غذا را چاپ مي كرد مي رود و به صاحب چاپخانه كه ايراني بود, مي گويد: آقا شما عجب ريش خوبي داريد بياييد در اعتصاب غذا عمّامه بگذاريد. او در جوابش مي گويد من بيش از ده سال است كه مقيم فرانسه هستم و اگر بيايم در اعتصاب غذا عمّامه بگذارم همه مي فهمند كه همة آن آخوندهايي كه در اعتصاب غذا هستند قلابي هستند.

هادي نجف آبادي مي گويد: عيبي ندارد. شما ريش قشنگي داريد بياييد عمّامه بگذاريد.

روز اول اعتصاب غذا حدود ظهر عده يي پيدايشان نبود.

روز دوم ظهر به منزلي كه قطب زاده در اختيار شركت كنندگان در اعتصاب گذاشته بود و خودش در آنجا اقامت نداشت, رفتم. با تعجب ديدم كه بعضي از اعتصاب غذا كنندگان بر سر سفره نشسته و مشغول غذاخوردن هستند. كريم خداپناهي و محمد منتظري كنار يكديگر سر سفره نشسته بودند. از اين كه بي موقع وارد شده بودم همگي از جايشان تكان خوردند. محمد منتظري گفت: تداركات بايد غذا بخورد. اما آنچه مسلم بود اين بود كه خود او جزء تداركات نبود!

هر روز برنامه بود و مصاحبه هم مرتب انجام مي شد. با عفو بين المللي و حقوق بشر مصاحبه هايي انجام شد.

ابتدا قرار بود اعتصاب غذا پنج روز باشد. بعد محمد منتظري ديد مي تواند آن را طولاني تر كند, دو روز ديگر هم به آن اضافه كرد و آن  هفت  روز كرد. در آخرين روز برگزاري اعتصاب غذا محمد منتظري مي گفت: در اعتصاب غذاهاي آينده همه بايد عمّامة سفيد بگذارند كه در عكس روزنامه ها بهتر ديده شود.

هيچكدام از عمّامه داران شركت كنندة در اعتصاب غذا, به جز محمد منتظري, آخوند نبودند  ولي تقريباً اعتصاب غذا را به نام روحانيان مبارز خارج كشور ثبت كرده بودند و محمد منتظري مرتباً اعلاميه هاي اعتصاب غذاي روحانيان قلابي مبارز خارج كشور را براي شخصيتهايي در داخل ايران پست مي كرد يا اعلاميه ها را در چمدان مسافران جاسازي مي كرد و به ايران مي فرستاد.

                    (كيهان, 27مهرماه 1356ـ 19اكتبر1977)
 

محمد منتظري به چند طلبة افغاني, ازجمله «سيدموسوي» كه در دفتر موسي صدر در دمشق كار مي كرد, گفته بود براي شركت در اعتصاب غذاي «روحانيون مبارز ايراني» به پاريس بيايند. موسوي از دمشق به پاريس آمد اما چون پاسپورتش درست نبود, در فرودگاه «اورلي» پاريس به عنوان فرد مشكوك دستگير و به سوريه برگردانده شد.

در ايام اعتصاب غذاي پاريس شبي در آشپزخانه منزل قطب زاده جلسه يي تشكيل شد تا راجع به كارهايي كه در پيش است با هم مشورت كنند. جمع بر سر مساٌله يي به توافق رسيد. محمد منتظري گفت: من «وتو» مي كنم,

علي جنتي گفت: «وتو» يعني چه؟

محمد گفت: من «وتو» مي كنم و قبول ندارم.

در كارها از اول تصميم جمعي دركار نبود. آن شب هم كه «روحانيون مبارز» قلابي براي اولين و آخرين بار دور هم جمع شدند كه در كارها با مشورت يكديگر تصميم گيري كنند, كار به تنش كشيد. محمد منتظري از اول فقط نظر خودش را اعمال مي كرد و به حرف كسي گوشش بدهكار نبود. افرادي مثل محمد غرضي هم در دست او مثل موم نرم بودند و «استاد», «استاد» نثارش مي كردند. بعد هم كه اعتصاب غذا به پايان رسيد و باند محمد منتظري دسته جمعي به مكه رفتند, دامنة اختلافها بالاگرفت كه قضيه اش سر دراز دارد.

در مدت اعتصاب غذا ميان محمد منتظري و صادق طباطبائي هم كار به مشاجره كشيد.

در طول اعتصاب غذا ميانة محمد منتظري و صادق طباطبائي هم شكرآب شد. طباطبائي از آلمان به پاريس آمده بود با اين قصد كه رهبري اعتصاب غذا را به دست بگيرد و آن را به نام خودش و «انجمن اسلامي» تمام كند. محمد منتظري هم كه از او زرنگتر بود, ميدان مانور به او نمي داد. طباطبائي براي محمد منتظري نزد دانشجويان خط و نشان مي كشيد و آنها را عليه او تحريك مي كرد بالاخره يك شب اختلافات بالاگرفت و نزديك كار به مشاجره بكشد. محمد غرضي شروع به دعاخواندن و روضه خواني كرد و قضايا تمام شد.

بعدها از بعضي از كساني كه عمامه به سرگذاشته بودند, شنيدم كه مي گفتند ما آلت دست محمد منتظري شديم و شديداً از اين كارشان پشيمان بودند.

 

ماجراي دزدي سيدمحمود دعائي در پاريس

سيدمحمود دعائي براي شركت در اعتصاب غذا از نجف به پاريس آمده بود. پيش از آن كه به محل اعتصاب غذا ـ كليساي «سَن مري»ـ بيايد با صداقت نژاد و يك تن ديگر از همراهانش به يكي از فروشگاههاي پاريس مي رود. آنها يواشكي ساكهايي را كه همراه داشتند, پر از «لباس زير زنانه» مي كنند و با مهارت از فروشگاه بيرون مي خزند. صداقت نژاد مي گفت: ما ساكها را برداشته بوديم و از فروشگاه خارج شده و در خيابان منتظر بوديم. دو ماٌمور پليس به طرف ما آمدند. ما فكر كرديم آنها براي دستگيركردن ما آمده اند و فراركرديم, اما نتوانستيم از چنگشان بگريزيم و به دام افتاديم. دعائي از زندان به آدرس عبدالباقي آيت اللهي كه در «شاتله» چاپخانه و ضدرژيم شاه بود, نامه يي براي قطب زاده نامه يي مي فرستد و از او براي خلاصي از زندان كمك طلب مي كند.

پس از اطلاع از زنداني شدن دعائي و همراهان, غرضي  و محمد منتظري به تكاپو مي افتند. محمد منتظري براي گرفتن وكيل دست به دامن  قطب زاده مي شود و او براي دعائي و شركا وكيلي فرانسوي به نام مسيو ولت ( maitre vallette) را به آنها معرفي مي كند. وكيل فرانسوي منزلش طبقة بالاي منزل قطب زاده بود و بعد از انقلاب هم وكيل فرانسوي وكالت سفارت ايران در فرانسه را به عهده داشت.
 
                           (محمود دعائي)


دادگاه براي رسيدگي به پروندة سرقت «حجت الاسلام» دعائي و همدستان تشكيل شد و سارقين به 60هزار فرانك فرانسه محكوم شدند. آنها بعد از پرداخت مبلغ يادشده از زندان آزاد شدند. آزادي آنها با روزهاي پاياني اعتصاب غذاي پاريس همزمان بود.

عصر يكي از روزهاي ماه مهر محمد منتظري به من گفت فوري به زندان «سانيته» برويم. من و جعفر (رضا دماوندي) تاكسي گرفتيم و به زندان مربوطه رفتيم. وقتي به درب زندان رسيديم ساعت شش و سي دقيقة بعد از ظهر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت. زبان نمي دانستيم. اسم محمود دعائي را گفتيم. ماٌمور دم در با داخل زندان تماس گرفت و گفت نيم ساعت قبل آزادشده است. براي رفتن به خانة قطب زاده با قطار روانة پاريس شديم كه بعضي از همراهان ما در آنجا ساكن بودند.

خبر سرقت دعائي در پاريس به خميني رسيد. او در يكي از سخنرانيهايش در نجف گفته بود: كساني كه در خارج دزدي مي كنند و از فروشگاهها جنس برمي دارند, آبروي ايرانيها را مي برند.

 

                      دزدي طاهره دبّاغ در لندن

طاهره دبّاغ هم كه براي شركت در اعتصاب غذا به پاريس آمده بود, بعد از برگزاري اعتصاب غذا به لندن رفت. او نيز از يكي از فروشگاههاي لندن همراه با يك نفر ديگر به نام مستعار «جعفر» به اتّهام سرقت دستگير مي شود.

شب بود. ما نشسته بوديم كه از ادارة پليس تلفن كردند. عليرضا آلادپوش تلفن را برداشت و بعد مرا به بيرون اتاق صداكرد. در اتاق عده يي براي تصميم گيري درمورد تظاهراتي كه قرار بود به خاطر سفر شاه به آمريكا, در چند روز آينده در لندن برگزارشود, نشسته بودند.

آلادپوش گفت: طاهره دبّاغ را در يكي از فروشگاههاي لندن به جرم دزدي گرفته اند. نخواستم حاضران از اين قضيه بو ببرند, آبروريزي مي شود. در ضمن ممكن است پليس الآن بيايد اينجا. جلسه را تعطيل كنيم و بگوييم «طاهره خانم» به خاطر نداشتن بليت در مترو بازداشت شده است. دبّاغ نيز در دادگاه محكوم به پرداخت چند هزار پوند شد.

طاهره دبّاغ كه فرد بسيار خودكم بيني بود, با چسبيدن به عباي خميني براي خودش جابازكرد. وقتي خميني در نجف بود, او چند ماهي هم به نجف رفته بود. اما آن جا نتوانسته بود بماند و از نجف به سوريه بازگشته بود. او آن روزها دشمن خوني محمد منتظري بود و هركه را مي ديد او را به كناري مي كشيد و به مناسبت يا بي مناسبت, از محمد منتظري و از كارهاي «خلاف شرع» او صحبت مي كرد. اما حالا كه مي خواهد دستش در قدرت بند باشد خود را از ياران صميمي محمد منتظري مي داند و درباره اش در روزنامه هاي رژيم اين طور مي نويسند: «... خواهر دبّاغ از همرزمان و همسنگران شهيدان بزرگواري چون حجت الاسلام محمد منتظري  بود... ايشان در موقع اقامت حضرت امام در پاريس يكي از افراد فعّال بيت امام بودند) (كيهان, 25ارديبهشت 1363).

طاهره دبّاغ بعد از انقلاب مدتي فرمانده سپاه پاسداران همدان و مدتي هم نماينده مجلس رژيم بود. 

             كمال خرّازي مخالف تظاهرات عليه شاه 

در سال 1356 بعد از برگزاري اعتصاب غذاي پاريس, ما براي انجام تظاهرات عليه سفر شاه به آمريكا از پاريس به لندن رفته بوديم. پس از آماده كردن مقدمات تظاهرات اعلامية فراخوان براي شركت در تظاهرات را نيز تهيه كرديم. قرار بود اين اعلاميه را تايپ كنيم. براي همين منظور اصغر ناظمي (همسر منيره, خواهر مسعود رجوي,كه بعد از انقلاب 57, در زندان خميني به شهادت رسيد) به سراغ كمال خرّازي رفت تا ماشين تايپ او را امانت بگيرد. خرازي ماشين تايپ را نداد به اين علت كه فكر مي كرد اگر ماشين تايپ را بدهد آنها مرتب مي خواهند عليه شاه تظاهرات يا اعتصاب غذا راه بيندازند. خرازي حاضر نشد ماشين تايپ را در اختيار تدارك كنندگان تظاهرات بگذارد. او فكر مي كرد با اين كار مي تواند جلو برگزاري تظاهرات را بگيرد و مدتي در راه كساني كه مخالف شاه بودند سنگ اندازي مي كرد. او و عبدالكريم سروش (حاج فرج), از سران «انجمن اسلامي» در انگليس بودند و چون نمي خواستند زندگي آرامشان به هم بريزد با تظاهرات و فعاليت عليه رژيم شاه مخالفت مي كردند.

اعلامية فراخوان به تظاهرات عليه سفر شاه به آمريكا را احمد تورنه, از مجاهديني كه در رژيم خميني به شهادت رسيد, تايپ كرد و تظاهرات به رغم خواست كمال خرّازي از «هايدپارك» لندن شروع شد وخبرش نيز همان شب از راديو «بي. بي. سي) پخش شد. با اين عبارات: «امروز در لندن هشتاد نفر عليه سفر شاه به آمريكا تظاهرات كردند».

كمال خرّازي كه از اعضاي نهضت آزادي در خارج كشور بود كه زير نظر ابراهيم يزدي اداره مي شد. او و  عبدالكريم سروش و چند تن ديگر كه از سران انجمن اسلامي بودند, در اين تظاهرات شركت نكردند.

كمال خرازي بعد از انقلاب رئيس خبرگزاري «ايرنا», مسئول تبليغات جنگ و وزير خارجه شد.

ماجراي سفر تابستاني چند روحاني به اسرائيل

در مرداد سال 1356 از عراق به سوريه رفتم. من و غلامعلي صداقت نژاد در زينبية دمشق اتاقي به مبلغ 150 ليرة سوري اجاره كرديم. در آن دوران سوريه «سرپُل» بود. شيخ محمد حسين املائي از عراق به سوريه آمد و به منزل ما وارد شد. تصميم داشتم  براي چاپ قصة زندگي آيت الله طالقاني (زنداني) به بيروت بروم. ظهر بود. املائي را ديدم. گفت تو هم با ما مي آيي؟ گفتم كجا؟ من مي خواهم به بيروت بروم. گفت با ما بيا برويم اردن. گفتم براي چه؟ گفت مي خواهيم برويم اسرائيل كنار دريا.

گفتم چگونه مي خواهيد برويد؟ گفت از اردن ويزا مي دهند, با اتوبوس مي رويم.

چند لحظه يي دربرابر اين پيشنهاد متحيّر ماندم. اصرار كرد كه هوا خوب است و اسرائيل هم ديدني است, تو هم با ما بيا.

گفتم با كي مي رويد؟ گفت با علي صداقت نژاد و آقاي «ن. الف» (چون در قيد حيات است اسم او را به اختصار نوشتم كه مبادا برايش مشكلي پيش بيايد).

به املائي گفتم من نمي آيم. اولاً, پاسپورتم جعلي است. اگر دستگير شوم استردادم به ايران حتمي است. ثانياً, اگر فلسطينيها بفهمند ما را به عنوان جاسوس در بيروت دستگير مي كنند. من نمي آيم. گفت از كجا مي فهمند.  گفتم «الفتح» در سرزمنيهاي اشغالي تشكيلات دارد.

او چند روزي در منزل ما بود و با علي صداقت نژاد و آقاي «ن. الف» به اردن رفتند. من هم همان روز براي  چاپ كتاب «زنداني»(قصة زندگي آيت الله طالقاني) به بيروت رفتم و آن را در چاپخانة «ساحت الشهدا» چاپ كردم. در بيروت سيد صادق شيرازي را ديدم كه بسيار خوشحال بود. يك مجلة عربي را به من نشان داد كه براي اولين بار توانسته بود عكس از خميني و مطلبي دربارة او را در آن به چاپ برساند. مي گفت تيراژ اين مجله خيلي كم است. از قرار معلوم براي چاپ عكس و مطلب پول كمي هم پرداخته بود. قصد داشت به عراق برود و مجله را به خميني نشان دهد.

چند روز بعد كه به دمشق برگشتم شيخ حسن املائي و صداقت نژاد و «ن. الف» از اردن برگشته بودند. از آنها پرسيدم سفر چه شد؟ گفتند به شهرباني اردن رفتيم و در آنجا تقاضاي ويزا نموديم. يك هفتة ديگر حاضر مي شود.

چند روزي كه منتظر ويزا بودند, املائي به بازار شام مي رفت و وسايل مورد نيازشان را براي رفتن به كنار دريا, نظير مايو, كرم ضدآفتاب سوختگي و... تهيه مي كرد.

بالاخره ويزا آماده شد و آنها به اسرائيل رفتند و سفرشان ده روز به طول انجاميد. وقتي برگشتند از شيخ كه جزء «روحانيون مبارز» در نجف بود, پرسيدم خوش گذشت. گفت كنار دريا عالي بود, به تل آويو هم رفتيم. صداقت نژاد در سرزمينهاي اشغالي با فلسطينيها صحبت كرده بود. مي گفت در مناطق اشغالي طرفداران زيادي دارند. جواني به او گفته بود ما با «الفتح» هستيم. او سفرش به اسرائيل را براي شماري از دوستانش هم تعريف كرده بود.

در آن سالهايي كه ما در نجف بوديم و در خانة املائي اقامت داشتيم, صداقت نژاد هم در نجف بود. از اتاق «بيروني» اين شعر را براي آخوندها, ازجمله محتشمي, مي خواند كه: «علما تُنگ بلورند». و فتيلة صدايش را پايين مي كشيد و بخش دوم شعر را آهسته مي خواند: «علما بشكة نورند»! او آخوندها را دست مي انداخت. تكيه كلامش اين بود: ساعت يازده صبح كه همة چك و سفتة تجار و كسبه در حال واخواست شدن است آخوندها در خواب قيلوله اند, آن وقت مي گويند خمس و سهم امام پولها و درآمدهايتان را به ما بدهيد تا حلال شود. او شوهر خواهر نژادحسينيان بود. بعد از درگذشت همسرش با خواهر سيدعلي اندرزگو ازدواج كرد.
 

مصاحبة روزنامة لوموند با خميني

در روز 17 ارديبهشت سال 1357 خبرنگار روزنامة فرانسوي لوموند با خميني در نجف مصاحبه كرد, اين مصاحبه نخستين مصاحبة خميني با يك خبرنگار خارجي بود,

والين ژرژ, فرستادة مخصوص لوموند در مقدمه مصاحبه اش دربارة خميني, «پارساي زاهد 76ساله» مي نويسد: «كسي كه اين تودة شيعه را كه هنوز هم ايماني شديد و سوزان به حركتشان درمي آورد, تحت تسلط و كنترل خود دارد و بر سراسر ايران فرمانروايي مي كند. او در مسكني مانند منازل فقيرترين افراد ساكن نجف زندگي مي كند...»

خبرنگار از خميني مي پرسد: «آيا قانون اساسي سلطنتي حفظ خواهد شد يا آن كه شما در نظرداريد يك حكومت جمهوري در ايران برقراركنيد؟»

خميني در جوايش مي گويد: «رژيمي كه ما برقرار خواهيم كرد به هيچوجه يك رژيم سلطنتي نخواهد بود».

خميني در جواب سؤال «آيا خود شما درنظرداريد در راٌس آن حكومت قرارگيريد؟» مي گويد: «شخصاً نه سن و نه موقع من و نه ميل و رغبت من متوجه چنين موضوعي نيست».

خميني در اين مصاحبه در پاسخ خبرنگار كه گفته بود «شاه شما و رؤساي مذهبي را متّهم مي كند كه تاريك انديش و واپسگرا هستيد», گفت: «اين شاه است كه نفسِ تاريك انديشي است... رژيم وي خودسرانه است. آزاديهاي فردي در آن از بين رفته اند. انتخابات واقعي و احزاب و مطبوعات حذف شده اند. شاه با تجاوز به قانون اساسي ايران نمايندگان را به مردم تحميل مي كند. اجتماعات سياسي و مذهبي قدغن شده اند. استقلال قضايي و آزادي فرهنگي ديگر وجود ندارد. شاه قواي ثلاثة مملكت را به غصب خود اختصاص داده است و حزب واحد برقرار ساخته و از اين بدتر, عضويت در اين حزب را... اجباري ساخته است... دانشگاههاي ما نيمي از سال بسته اند. دانشجويان ما هر سال چندين بار مضروب و محبوس مي شوند. شاه اقتصاد ما را ويران ساخته است. درآمد نفت ما را ... با خريد سلاحهاي بُنحُل به قيمتهاي سرسام آور تلف كرده است...»

خميني در پاسخ به پرسش خبرنگار دربارة «آزادي زنان» گفت: «اسلام هرگز مخالف آزادي زنان نبوده, به عكس با بينشي كه زن را به عنوان شيئ مورد استفاده قراردهند, مخالفت كرده است... زن با مرد برابر است و مانند وي براي انتخاب سرنوشت و فعاليتهاي خود آزاد است...»

خميني در جواب به پرسش كه «آيا روابط سازماني يي با چپ افراطي داريد؟» مي گويد:«... هرگز بين مردم مسلمان كه عليه شاه مبارزه مي كنند و عناصر كمونيست... اتحادي رخ نداده است. من هميشه در بيانيه هاي خود اعلام كرده ام كه بايد در مبارزة خود... از هر نونع همكاري با عناصر كمونيست احتراز جويند... ما با ماركسيستها همكاري نخواهيم كرد, حتي براي سرنگون ساختن شاه. من به پيروان خود دستور داده ام كه اين كار را نكنند... با اين حال  در جامعه يي كه ما مي خواهيم مستقر سازيم ماركسيستها آزادي بيان خواهند داشت...»

خبرنگار از او دربارة رژيمي كه مي خواهد بعد از سرنگون كردن رژيم شاه در ايران برقرارسازد, پرسيد و او در پاسخش گفت: «كمال مطلوب ما ايجاد يك حكومت اسلامي است... رژيمي كه ما برقرار خواهيم ساخت ابداً سلطنت فردي نخواهد بود. براي ما قبول چنين رژيمي ميسر نيست...»

خبرنگار دربارة سياست او در قبال اسرائيل پرسيد. در جوابش گفت: «من همواره مؤكّداً خواسته ام كه مسلمانان سراسر جهان متحد شوند و عليه دشمنان خود و ازجمله اسرائيل مبارزه كنند...» 

ماجراي هول انگيز جغد!

صبح يكي از روزهاي تيرماه سال 1357, در «بيروني» خانة خميني نشسته بوديم كه ناگهان احمد خميني هراسان نزد ما آمد و در حالي كه وحشت زده مي نمود, ضمن سخناني گفت: ديشب نتوانسيتم روي پشت بام بخوابيم. متقي پرسيد چرا؟ مورد مشكوكي ديديد؟ احمد در جوابش گفت: ديشب صداي عجيب و غريبي مي آمد. به فاطي گفتم برويم پايين گويا سوءقصدي عليه ما دركار است سينه خيز, سينه خيز از پشت بام پايين آمديم و تا صبح نه آن صداها قطع شد و نه ما از نگراني توانستيم پلك روي پلك بگذاريم. هوا كه روشن شد ديگر خبري از آن صداهاي مشكوك نبود. در همين موقع سيدحسن, پسر احمد, وارد شد و به احمد گفت: مامان مي گويد دوباره همان ها آمده اند و صداي ديشبي دوباره از روي پشت بام مي آيد. احمد به طلّاب و روحانيون «مبارز» آماده باش داد. سيد باقر موسوي كه شمالي بود و قوي هيكل, عبا را به دوش انداخت و با چند نفر ديگر به سمت خانة احمد حركت كرد. شيخ غلامرضا رضواني نشسته بود و درحالي ذكر مي گفت و از خدا مي خواست كه خانوادة خميني را از بلاهاي ناگهاني حفظ كند, نگاهي به من انداخت و گفت: نظرت چيست؟ جوابي ندادم. يك گروه ديگر هم براي خنثي كردن توطئة دشمن به طرف خانة احمد خميني كه يك كوچه با خانة خميني فاصله داشت, حركت كردند. همه چوب به دست و آمادة مقابله با دشمن. آنها در راه پله ها موضع گرفتند و سيد باقر موسوي سينه خيز به جايي كه صدا از آنجا مي آمد نزديك شد. آنها تصور مي كردند كه ماٌموران ساواك در روي پشت بام كمين گذاشته اند. هرچه به منبع صدا نزديك تر مي شود, دلهره ها هم افزايش مي يابد. همه حالتي تهاجمي داشتند و منتظر يك روياروي خونين بودند. سيدباقر وقتي به منبع اصلي صدا مي رسد, مي بيند كه يك جغد بزرگ بر روي خرپشتة بام همساية بغلي نشسته و صداها از آن است. سنگي به طرفش پرتاب مي كند و جغد را مي رماند. وقتي «روحانيون مبارز» بعد از اين عمليات پيروزمند به خانة خميني آمدند, تعبير و تفسيرها از اين واقعه و بديُمن بودن جغد شروع مي شود و بعضي هم دعا مي خوانند و به احمد آقا فوت مي كنند كه اثر اين بديمني را خنثي كنند. متقي هم ضمن شرحِ با آب و تاب قضايا, مي گفت: اين روزها خيلي بايد مواظب بود و نبايد از كيد دشمن غافل ماند.

در بيرون خانه, سيدحسن خميني, فارغ از اين جوش و تابها, خاكبازي مي كرد و توي حوضي كه با گِل درست كرده بود, با آفتابه آب مي ريخت و براي اين كه آب از حوض بيرون نرود, با دستان گل آلود, ديواره هاي حوض را گل اندود مي كرد.
 

بعد از ظهر 17شهريور 57

بعد از ظهر روز تاريخي 17شهريور1357, خميني از مسجدي كه در آن نماز مي خواند بازمي گشت و من با وي بودم كه جواني با عجله آمد  و به خميني سلام كرد و گفت: مي خواهم با شما صحبت كنم.

خميني زيرچشمي نگاهي به او كرد و چيزي گفت كه خبرنگار نزد من آمد و گفت كه خبرنگار خبرگزاري پارس است و خميني گفته است با محمود آقا (نگارنده) صحبت كنيد.

با خبرنگار به خانة خميني, محلي كه مراجعه كنندگان مي آمدند, رفتيم.

احمد خميني آمد و مرا صداكرد و گفت: آقام گفته است به محمودآقا بگوييد سؤالات را بگيرد و ضمناًَ ببيند طرف كي هست و ته و توي قضايا را دربياورد كه جريان چيست. به خبرنگار هم بگوييد كه عصر بيايد.

با خبرنگار مساٌلة سؤالات را مطرح كردم. اكراه داشت كه سؤالات را بدهد. اما چاره يي جز اين نبود و گفت به خميني بگوييد: اين مصاحبه اگر انجام بشود اعليحضرت و ده نفر ديگر از مقامات بلندپايه تصميم مي گيرند و اين مصاحبه امشب از راديو و تلويزيون پخش مي شود.

ده سؤال نوشت. چند تا از سؤالات كه به يادم مانده اينهاست:

ـ آيا شكستن شيشة بانكها و آتش زدن آنها از نظر شرع جايز اس؟

ـ آيا اين تظاهرات را تاٌييد مي كنيد؟

ـ آيا اسلام اجازة اين كارهايي را مي دهد كه «اخلالگران» مي كنند؟

خبرنگار سؤالات را به همراه چند برگ كاغذ يادداشت سفيد خبرگزاري پارس به من  داد. در بين صحبتها معلوم شد كه او به دستور شاه براي مصاحبه با خميني به نجف آمده است.

با خبرنگار مشغول صحبت بودم كه احمد آمد و مرا به كوچه بيرون حياط برد. فرقاني, طلبة افغانستاني كه پانزده سال در نجف با خميني بود, با خبرنگار در حياط ماندند.

احمد خميني در داخل كوچه آهسته به من گفت: آقام گفتند به محمودآقا بگوييد فقط قصد ديدن سؤالات را دارم و تصميم به مصاحبه ندارم, ناراحت نباشيد.

دوباره به داخل حياط برگشتم. خبرنگار نشسته بود و به كارتنهاي گوشة حياط نگاه مي كرد. داخل كارتنها كولرهاي گازي بود كه مُهري, نمايندة خميني در كويت, آنها را براي خميني و همراهانش فرستاده بود و خميني گفته بود من از كولرهاي گازي گرانقيمت استفاده نمي كنم. قرار بود كولرها را به خاطر گمرك زيادش به كويت برگردانند.

احمد خميني دوباره آمد و نشست و گفت: از تهران همين حالا تلفن كردند و گفتند: امروز صبح به دستور شاه در تهران و دوازده شهر ديگر حكومت نظامي اعلام شده است. مردم تهران از اين تصميم اطلاع نداشتند و در ميدان ژاله تجمع كرده بودند و ارتشيان مردم بي گناه را به گلوله بسته بودند.كاغذي از جيب قبايش بيرون آورد و آمار شهدا را خواند. تا اين لحظه ما از جريان كشتار هفده شهريور بي خبر بوديم. خبرنگار ظاهراً از اين قضيه متاٌثّر شد. احمد خميني بارديگر مرا به كوچه برد و گفت: از قول خودت به اين خبرنگار بگو: ببين آقا چه مي گويد كه قلب مردم با اوست. خانة محقّر او را ببين غير از اين گليم و زيلو و اين خانة محقّركوچك چيزي دارد؟ قشون دارد؟ لشكر دارد؟...

با خبرنگار صحبت كردم و در ضمن صحبتها گفتن: مردم نان و آزادي مي خواهند, مي خواهند در سرنوشتشان مشاركت داشته باشند. بايد بساط ديكتاتوري جمع شود و حكومت هزارفاميل بايد كنار برود و آمريكا هم شرّش را از ايران بكند.

خبرنگار گفت: نبايد با شاه مملكت كاري داشت, مابقي عيبي ندارد.

گفتم: اصل قضيه خود اوست.

صحبت از «آيت الله هاي ساواكي» شد كه براي رژيم كار مي كنند. گفت: درست است كار مي كنند, در مقابل حقوق هم مي  گيرند! و خداحافظي كرد و گفت: ساعت پنج بعد از ظهر مي آيم.

سؤالات و چند برگ از كاغذ يادداشت خبرگزاري پارس را به احمد خميني دادم و او گفت: آقام گفتند به محمودآقا بگوييد با تهران تماس بگيرد و از پاريس هم كسب اطلاع كند. از تهران جريانات را پرسيدم به اين نتيجه رسيدم كه فرمانده كشتار هفده شهريور خود شاه بوده است. گفتند شاه با هليكوپتر بر كشتار مردم بي گناه نظارت مي كرد. مي گفتند هنوز اجساد بيجان شهدا در جويهاي ميدان ژاله افتاده است و ساواكيها و نظاميان شاه به داخل بيمارستانها مي روند و سِرُم را از دست زخميها درمي آورند و ساواكيها وحشيگري را به اوج خود رسانده اند و مردم از ترس آنها زخميها را مخفيانه به خانه هايشان مي برند.

ساعت حدود چهار و سي دقيقه بعد از ظهر به خانة خميني رفتم. او با لباس معمولي بود و از خواب عصر بيدار شده بود. جريانات را گفتم. خميني دستي به ريشش كشيد و نگاهي به من كرد و به فكر فرورفت و چند دقيقه بعد گفت: با خبرنگار مصاحبه نمي كنم. اگر آمد سؤالات را به او پس بدهيد.

خبرنگار ساعت پنج بعدازظهر آمد. به او گفتم كه خميني با او مصاحبه نمي كند. رنگ از رويش پريد. دست و پاچه شد و نمي دانست چه كند. چون با دادن آن سؤالات به خميني, موضع شاه را «لو» داده بود و از خميني رودست خورده بود.

حاج ابراهيم, كارگر افغانستاني كه در خانة خميني كارمي كرد سؤالات را آورد و من آنها را به خبرنگار پس دادم.

خبرنگار براي مصاحبه بازهم اصرار كرد اما چون تلاشش به جايي نرسيد خداحافظي كرد و رفت.

در همين حال و هوا شيخ فتوّت كه در كويت روضه خوان بود و كاروان حج هم داشت, تلفن كرد و گفت: محمود آقا به خميني بگوييد از طرف آيت الله گلپايگاني و احتمالاً مرعشي نجفي تلفن كردند و گفتند: به خميني اين مطلب را بگوييد كه ديگر بس كنيد كشتار بس است. فايده يي ندارد. دستور آرامش بدهيد.

گفتم: چه چيز را بس كنند؟

شيخ فتوّت گفت: ساكت شوند. چقدر كشتار؟ مردم تا كي بايد كشته شوند؟

به او گفتم: به شاه بگوييد كشتار را بس كن.

ديگر ادامه نداد و خداحافظي كرد و مكالمه قطع شد.

علت اين كه اين پيغام از كويت آمده بود اين بود كه آن روز خط تلفن تهران ـ عراق قطع بود.

چند روز بعد دم دماي غروب به «بيروني» رفتم. شيخ غلامرضا رضواني فردي را به من نشان داد و گفت: اين آقا منتظر شما هستند و با شما كار دارند. ديدم همان خبرنگار خبرگزاري پارس است. زنبيل به دست, با قيافة ژوليده و به شدت نگران. تا مرا ديد گفت: بياييد با شما كار دارم.

از پله ها پايين آمديم. با حالت پريشان گفت: ترا  به خدا يك وقت به كسي نگوييد من براي مصاحبه با خميني آمده ام. براي من خطرناك است. جانم در خطر است. و خداحافظي كرد و رفت. 

«رهبران مذهبي حكومت نخواهند كرد»

خميني روز پنجشنبه 23شهريور 1357 (شوّال 1398) در نجف با راديو و تلويزيون فرانسه مصاحبه كرد. اولين سؤال خبرنگار اين بود:

ـ منظور شما از حكومت اسلامي چيست؟ آيا منظور اين است كه رهبران مذهبي حكومت را خود اداره كنند؟

خميني در جوابش گفت: خير, منظور اين نيست كه رهبران مذهبي خود حكومت را اداره كنند. لكن مردم را براي تعين خواستهاي اسلام رهبري مي كنند...

 

شما مي توانيد ديداركنندگان را همراهي كنيد!

بعد از هفده شهريور 57 يك روز چند ناشناس از شيخ غلامرضا رضواني براي ديدار خميني وقت گرفتند. آنها پيش خميني رفتند و من هم در همان موقع با خميني كاري داشتم و تصادفاً در اتاق ملاقات (اندروني) بودم كه حاج ابراهيم, كارگر افغانستاني خانة خميني با ملاقات كنندگان وارد اندروني شدند و نشستند. يكي از آنها كه درشت اندام بود روكرد به خميني و گفت: اين چه وضعي است؟ مملكت رو يه مشت آشوب طلب به هم ريختند. هر روز شيشة بانكها را مي شكنند. آتيش سوزي راه  مي اندازند... آيا اين كارها را تاٌييد مي كنيد. ايا اين كارها به درخواست شماست؟

خميني ساكت بود و جوابي نداد. آن مرد دوباره همان حرفها را تكرار كرد و منتظر شد كه ببيند خميني چه مي گويد. خميني سرش را پايين انداخت و جوابي نداد و زيرچشمي نگاهي به من انداخت. مي خواست آنها را دست به سركند. صحبتهاي آنها تمام شد. كمي نشستند و برخاستند و رفتند.

بعد از رفتن آنها با خميني از مسائلي شد كه آنها مطرح كرده بودند و من در ضمن صحبت گفتم: اينها به احتمال زياد از طرف رژيم ماٌمور به اين كار شده باشند.

تا آن موقع وقتي خميني با كسي ملاقات داشت هرگز اجازه نمي داد از اطرافيانش كسي در اتاق حضور داشته باشد. آن روز رو به من كرد و گفت: از اين به بعد به رضواني بگوييد هركس خواست بيايد با من ملاقات كند شما هم مي توانيد همراه او باشيد.

دربارة مسائل امنيتي صحبت شد. خميني در جوابم گفت: اگر بخواهند كاري بكنند (منظور سوء قصد به جان او) مي توانند از طريق دست دادن هم قصدشان را عملي كنند مثلاً با انگشتر آلوده به زهر.
 

ايجاد محدوديتها ـ خروج خميني از عراق

حدود يك هفته قبل از خروج خميني از عراق عكسهاي او را در بازار «سوق الحويش» جمع كرده بودند و اگر عكسي را اطرافيان خميني به زائران مي دادند, ماٌموران عراقي عكسها را از زائران مي گرفتند. براي خود خميني هم محدوديتهايي را پيش آورده بودند.

يك روز از همان روزها, صبح وقتي كه به خانة خميني رفتم ماٌموراني كه پشت درِ بيروني ايستاده بودند, گفتند: فقط رضواني و تو (نگارنده) مي توانيد به داخل خانة خميني برويد. به ديگران به هيچ وجه اجازة ورود ندادند. طلبه ها كه تا كنون به چنين مساٌله يي برخورد نكرده بودند, نگران بودند. من به بيروني رفتم. رضواني تنها و پريشان نشسته و مشغول انداختن تسبيح بود.

ظهر  آن روز خميني طبق معمول براي نماز جماعت به مسجد رفت و من هم همراه او بودم. موقع بازگشت از مسجد ماٌموران عراقي براي زائران محدوديتهاي بيشتري قائل شدند. نزديكيهاي خانة خميني رسيده بوديم كه خميني فرقاني را صداكرد و با او صحبتهايي كرد و وارد خانه شد. فرقاني مرا به داخل «بيروني» برد و گفت: آقا گفتند به محمودآقا بگوييد با من ديگر تماس علني نداشته باشد و مواظب خودش باشد و به خانه هم نيايد.

علت اين پيغام كاملاً روشن بود. من مورد تهديد بودم و خودم نيز نمي دانستم و خميني ديگر نمي خواست دربرابر ماٌموران با من صحبت كند.

بعد از ظهر به خانة خميني نرفتم. شب خميني به حرم رفت و من از دور نظاره گر جرياناتي بودم كه مي گذشت. ماٌموران عراقي بيشتر شده بودند و سختگيري ديگر كاملاً علني شده بود. آن روز آخرين روزي بود كه خميني ظهر براي نماز جماعت به مسجد رفت و آن شب آخرين شبي بود كه به حرم رفت. از فردا درس تعطيل شد و نماز جماعت هم به همين ترتيب درِ خانة او بسته شد و شب هم ديگر به حرم نرفت.

در همين چند روز سيدحسن طاهري خرم آبادي, از مدرّسين حوزة قم كه براي ديدار با خميني از ايران به نجف آمده بود, يك بار با خميني ملاقات كرد و چون ديگر خميني هيچ كسي را هم براي ملاقات نمي پذيرفت ديگر او نتوانست با خميني ملاقات كند.

اصغر ناظمي در همان دوراني كه محدوديتها براي خميني تازه شروع شده بود, از انگلستان به نجف آمد. فردوسي پور او را براي ناهار به منزلش دعوت كرد و حسن كروبي و طلبه هاي ديگر نيز او را دعوت كردند. با او و دو نفر ديگر نزد خميني رفتيم. او از خانة خميني فيلمبرداري كرد. در صحن و حرم حضرت علي نيز يواشكي از او فيلم گرفت. همان فيلمي كه بارها تلويزيون «جمهوري اسلامي» آن را نشان داده است. برخورد خميني با او بسيار خوب بود. به او گفت: جوانان آيندة خوبي خواهند داشت. به مبارزه عليه رژيم ادامه دهند.

در همان روزها حاج محمود لولاچيان, دائي اصغر ناظمي و داماد حاج سيدعبدالله خاموشي, براي زيارت به نجف آمده بود. او به «بيت» آيت الله خوئي رفت و از مقلّدان او بود و براي خميني و مبارزة او بهاي چنداني قائل نبود. يكبار هم به «بيروني» خانة خميني آمد. براي او چاي آوردند و بعد از زمان كوتاهي برخاست و رفت.

اصغر بعد از چند روز به انگلستان برگشت. بعد از آمدن خميني به فرانسه و اقامت در «نوفل لوشاتو», اصغر به آنجا آمد. خيلي خوشحال بود از اين كه سرانجام انقلاب به پيروزي نزديك شده است.

چند سال بعد از پيروزي انقلاب 57, اصغر ناظمي و همسرش منيره رجوي, خواهر مسعود  رجوي, هر دو تيرباران شدند.

 

خروج از عراق

چند روز پيش از آن كه خميني عراق را ترك كند, احمد خميني آمد و به من گفت: هرچه زودتر عراق را ترك كن, چون مساٌله حساس است.

حسن كروبي هم به من گفت: به نظر من هم بايد هرچه زودتر بروي. صلاح در اين است.

تقريباً همگي بر اين نظر بودند كه بايد به سرعت از عراق خارج شوم و من مساٌله را خيلي جدي نمي گرفتم چون از ريز جريانات پشت پرده خبري نداشتم.

يك روزگذشت. ظهر به خانة احمد خميني كه يك كوچه با خانة خود خميني فاصله داشت, رفتم. او گفت: آقا تصميم گرفته است عراق را ترك كند.

او نسبت به امكان ادامة اقامت در عراق هيچ اميدي نداشت و مي گفت: الجزاير پذيرفته است كه آقا به آنجا برود.

به خاطر اين خبر نور اميدي در دلش روشن شده بود. اما نمي دانست خميني كجا بايد برود و چه بايد بكند. ضمن آن كه الجزاير هم از ايران بسيار دور بود و  صلاح نبود كه خميني به آنجا برود.

بازهم تاٌكيد زيادي بر خروج من از عراق داشت. ديگر تصميمم قطعي شد كه مخفيانه, بدون اين كه كسي خبردار شود, عراق را ترك كنم. وقت خداحافظي با همه نبود. پاسپورتم هم درست نبود و به دعائي به خاطر مسائل و مشكلاتي كه در رابطه با محمد منتظري پيش آمده بود و به آن اشاره كردم نمي خواستم كه بگويم.

به هرحال پاسپورتم را با اندكي دستكاري آماده كردم. احمد خميني از طرف خميني در هنگام خداحافظي گفت: به سوريه برو و در آنجا خانه يي بگير. ما تا  چند روز ديگر به سوريه خواهيم آمد.

ظهر بود كه نجف را به سوي بغداد ترك كرديم. در فرودگاه ماٌمور گيشه مدتي پاسپورتم را زير و روكرد و بالاخره بر آن مُهر خروج زد و به سوريه رفتيم. در دمشق خانه يي در نزديكي حرم حضرت رقيه (ع) تهيه كرديم و قرار بود كه خميني مستقيماً به سوريه نيايد, بلكه ابتدا به كويت برود و سپس از آنجا به سوريه بيايد. علت اين تصميم روابط بسيار تيرة سوريه و عراق بود و شخص خميني نمي خواست عراقيها مقصد اصلي او را كه قصد داشت در آن اقامت كند, بدانند. اطرافيان خميني به يكي از طرفداران او در كويت به نام مُهري (اين شخص در نظام خميني نمايندة او در كويت و پيشنماز يكي از مساجد آنجا شد تا زماني كه دولت كويت او را از آن كشور اخراج كرد.) پيغام مي دهند كه براي خميني دعوت نامه يي بفرستد. نام خميني در پاسپورتش «موسوي» بود از اين رو ممكن بود كه ماٌموران مرزي به هويّت اصلي او پي نبرند.

مُهري از كويت براي خميني و پسرش احمد دعوت نامه فرستاد و خميني با اكثر طلبه هايي كه در نجف با او بودند, با ماشين به مرز كويت رفتند. ماٌموران مرزي او را شناختند و اجازة ورود به او را ندادند. خميني از اين مساٌله به شدت ناراحت شد و دوباره به بغداد بازگشت و يك شب در هتلي در بغداد اقامت ماند سپس با ويزاي ورود به فرانسه را دريافت مي كند و روانة آن كشور مي شود.

بعد از انقلاب به همراه سيدحميد روحاني به منزل رضواني رفتيم. او ضمن سخنانش گفت: عصر همان روزي كه تو (نگارنده) نجف را ترك كردي ماٌموران عراقي براي يافتن و دستگيري تو همه جا را گشتند و اثري از تو نيافتند.